پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت آیت الله واعظ زاده

بسم الله الرحمن الرحیم

خبر درگذشت عالم فرزانه مرحوم آیِة الله آقای حاج شیخ محمد واعظ زاده‌ی خراسانی رحمة الله علیه را با تأسف و تأثر دریافت کردم. این روحانی بزرگوار و پرکار و روشن‌بین از جمله‌ی مردان با همّت و جامعی بود که علوم اسلامی همچون فقه و حدیث و رجال و تراجم را از برترین استاد این فنون یعنی مرحوم آیة الله العظمی بروجردی اعلی الله مقامه فراگرفته و خود در عمر پربرکت خویش به تحقیقات بدیع در آن و نیز علوم قرآنی و تاریخ و کلام پرداخته بود. آثار قلمی و تحقیقی ایشان در برخی از این رشته‌ها در شمار افتخارات علمی حوزه‌های علمی شیعه است و مورد استفاده‌ی ماندگار دنیای اسلام خواهد بود انشاءالله. ضایعه‌ی رحلت این عالم جلیل را که در کهنسالی نیز از کار و تلاش علمی باز نماند به فرزندان گرامی و همه‌ی بازماندگان و مستفیدان از دانش و تجربه‌ی ایشان تسلیت عرض میکنم و رحمت و مغفرت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم.  

سیّد علی خامنه‌ای 

۲۸ آذر ماه  1395

به یاد عالم ربانی حضرت آیة‌الله محمدحسین سیبویه حائری ره

إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ

 ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْ ءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ

امام علی علیه‌السلام

هرگاه نام فقید سعید حضرت آیة‌الله محمدحسین سیبویه حائری ره (متولد 1306 – 1394 ش) را می‌شنوم بلافاصله به یاد دفاع از حریم ولایت و شئونات دینی در جامعه می‌افتم. یکی از دلایل آن اهتمام ویژه آن مرحوم نسبت به تعظیم شعائر دینی، به‌ویژه اهتمام به ایام شهادت و ولادت حضرات معصومین (علیه السلام) بود. او در کنار کوشش عملی، که نمونه بارز آن مقتل خوانی معروف روز عاشورای ایشان در حسینیه نجفی‌ها بود، با توزیع اطلاعیه‌هایی در سطح شهر می‌کوشید تا عموم مردم را متوجه وظیفة اسلامی‌شان در این خصوص  کند. اگر اعلامیه‌های ایشان و نیز سایر علمای مشهد جمع‌آوری شوند، (و امید که بتوان چنین کرد) با مجموعه تاریخی و فرهنگی مهمی درباره امر به معروف و نهی از منکر در از تاریخ سروکار خواهیم داشت که نکات و پیام‌های آموزنده بسیاری را در خود نهفته دارند.

او متولد کربلا بود و از اساتید او می‌توان به آیاتِ عظام و حُجَجِ‌ اسلام شیخ محمدعلی سیبویه (والد)؛ شیخ حسن یزدی؛ شیخ مجتبی لنکرانی؛ سیّد ابوالقاسم خویی و امام خمینی اشاره کرد. آیة‌الله سیبویه در سال 1360 ه.ش مدرسه علمیّه حضرت امام حسین (علیه‌السلام) را تأسیس کرد و در آن به تدریس تفسیر و خارج فقه و اصول اشتغال داشت.

او آثار منتشرنشده‌ای در تفسیر و شرح منطق و تقریرات خارج فقه و اصول دارد.

آیة‌الله سیبویه در مدرسه امام حسین (علیه السلام) جلسه تفسیر قرآن داشت. گاهی به مجلس درسِ ایشان می‌رفتم. امیدوارم نوارهای دروس ایشان از سالهای قبل موجود و قابل دسترس باشد. یادم هست در تفسیر سورۀ شریفه والفجر، بحثی را در بابِ «لا اله الا الله» داشت و روایاتی را از کتاب «ثواب الأعمال و عقاب الأعمال» ابن بابویه تشریح کرد؛ آنکه ذکر لا اله الا الله عظیم‌ترین ذکر عالم است؛ و در همان کتاب به شرح روایتى صحیحی از حضرت امام رضا علیه السلام پرداخت که از پدران معصوم خویش علیهم‌السلام از رسول خدا صلی الله علیه واله نقل می‌کند:

«سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص يَقُولُ سَمِعْتُ جَبْرَئِيلَ يَقُولُ سَمِعْتُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ: لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ حِصْنِي‏ فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي فَلَمَّا مَرَّتِ الرَّاحِلَةُ نَادَى بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِها»

یک‌بار در ضمن بیان روایتی سخت گریست. مضمون کلی حدیث که متأسفانه اصل آن را بیاد ندارم آن بود که بت‌پرستان برای گرفتن حاجت از بت‌هایشان و اثبات حقانیتِ آن‌ها چه ناله‌ها و فریادهای در مقابل آنها کردند ... آیة‌الله سیبویه با اشک می‌فرمود آنها در امر باطلشان آنگونه راسخ بودند، ما که این فرهنگ عظیم اهل بیت علیهم‌السلام را داریم چه کرده‌ایم؟

می‌فرمود ایام البیض (روزهای سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم هر ماه‌ قمری) را غنیمت شمارید که بسیار بزرگ است.

می‌فرمود ما مأمور به تسلیم در برابر حق هستیم، مسئله درکِ حضرت صاحب‌الامر نیست، مسئله آن است که با مرام و راه و رسم حضرت صلوات‌الله‌علیه زندگی کنیم. تسلیم در برابر حق باشیم و هرگاه حق معلوم شد یکسره از هرچه باطل است، روی برگردانیم و انسان در اینحال هرچه کند، به خدا نزدیک‌تر می‌شود.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

عکسی از نماز مرحوم آیت‌الله آقای حاج سید جواد فقیه سبزواری (ره)

جهت نماز ظهر به مسجد حاج حکیم رفته بودم. وقتی رسیدم نماز شروع شده بود. نمازگزاران به رکوع می‌رفتند دوربینی در دستم بود. نمی‌دانم چه شد که به سرعت عکسی گرفتم (بیادگار بماند) و به صفوف نمازگزاران پیوستم.

هرچند به دلیل تعجیل کیفیت عکس خوب نیست؛ امّا حس و حال معنویت نماز استاد عظیم‌الشأن مرحوم آیت‌الله آقای حاج سید جواد فقیه سبزواری (ره) را نمایان می‌کند و برای نمازگزاران آن مسجد عکسی خاطره‌انگیز است

(روحش شاد و قرین رحمت الهی باد!)

در مجلد اول کتاب حوزه علمیه مشهد که اکنون زیرچاپ است و نیز در مجلد دوم، درباره آن عالم بزرگوار مطالبی آورده‌ام. 

نیز ببینید: به یاد مرحوم آیت‌الله سید جواد فقیه سبزواری ره

کامیار صداقت ثمرحسینی

... خداوند ما را بس است‌. من فقط وسیله بودم.

یکی از الطاف الهی که شامل حالم شد، ورود به مدرسه علمیه حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف و آشنایی با حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمد امامی پور معروف به امامی (متولد 1313ه.ش) مؤسس و مدیر وقت آن مدرسه بود. او زندگی‌اش را وقف تعلیم و تربیت طلاب دینی کرده است و بحمدلله تعالی هم اینک (سال 1394ش) در سنی بالغ بر 81 سالگی با شور و شوقی الهی در خدمت به حوزه‌های علمیه است. ...  در کتاب حوزه علمیه مشهد به تفصیل درباره ایشان سخن به میان آورده‌ام و خاطراتی از آن مدرسه را ثبت کرده‌ام که هرچند انتشار آن با تأخیر همراه بود، ولی ان شاء الله امسال منتشر خواهد شد. 


 

در روزنامه شهرآرا پنجشنبه 24 اردیبهشت سال 1394شمسی، مصاحبه‌ای آموزنده و خواندنی از او منتشر شده است که مطالعه آن را پیشنهاد می‌کنم. مصاحبه‌گر به خوبی متوجه این موضوع شده بود که مصاحبه با این مرد الهی بسیار فراتر از یک گفت‌و‌گوی ساده است:

«  ...  هنوز گفتگو را آغاز نکرده‌ام که می‌فهمم ‌این گفتگو فقط برایم یک مصاحبه خالی نیست؛ چرا‌که ایشان در همان چند‌ساعتی که در کنارش هستم، درس‌های مهمی از زندگی برایم می‌گوید‌. قبل از آغاز صحبت، کتاب نماز شب و یک کاغذ که در فضائل ایام ماه مبارک رجب است، به دستم می‌دهد. به‌ من یادآور می‌شود که از این‌ها غافل نشوم. گله می‌کنم که کار روزانه فرصت را برایم کم کرده است. در جوابم نصیحت می‌کند که مواظب باش کار دنیا تو را از آخرتت‌ محروم نکند، شیطان در هر آدمی به یک طریق نفوذ می‌کند، پس این ایام مبارک را از دست نده... حالا که دست به قلم می‌شوم، برای نوشتن مصاحبه‌ای که بیشتر درس زندگی بود تا حرفه کاری، یاد تمام حرف‌هایش می‌افتم‌. دلم می‌خواست حافظه نیمه‌جان این شیخ 81‌ ساله به‌اندازه‌ای یارای این را داشت که باز هم خاطراتی به‌اندازه یک کتاب برایم نقل می‌کرد. ای‌کاش زودتر با او آشنا می‌شدم؛ با مردی که تمام حرفش فقط یک کلمه است «فقط خدا را در زندگی‌مان داشته باشیم.»

http://shahrara.com/news/1394/2/24/pdf/11.pdf

ما را همین خدا بس است

 

به یاد مرحوم آیت‌الله سید جواد فقیه سبزواری ره

 بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد مرحوم آیت‌الله سید جواد فقیه سبزواری ره

دکتر کامیار صداقت ثمرحسینی

عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

این نوشتار مطلبی  برگرفته از کتاب نویسنده در زمینه حوزه علمیه مشهد است که ان شاء الله تفصیل آن در آن کتاب منتشر خواهد شد

آیت‌الله حاج سید جواد فقیه سبزواری، از خیل پاکان روزگار، از خاندانی جلیل‌القدر، فرزند عالم ربانی حـاج سید میرزا حسین فقیه سبـزواری (1309 – 1386 ه.ق) و او فرزند آیت‌الله میرزا موسی فقیه سبزواری (1265 – 1337 ه.ق) مدفون در مدرسه محمدیه سبزوار بود و نسبت او به شاهزاده اصغر می‌رسد و او از اولاد حضرت امام سجاد علیه‌السلام

آیت‌الله میرزا حسین فقیه سبزواری از چهار تن اجازه اجتهاد داشت: آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی؛ آیت‌الله محمدحسین نائینی؛ آیت‌الله آقا ضیاء عراقی و آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی و هم مباحث مرحوم آیت‌الله سید محمود شاهرودی بود و در حکمت شاگرد افتخار الحکماء از مبرزترین شاگردان مرحوم شیخ ملا هادی سبزواری بود. در جای خود بحثی مخاصر درباره شجره‌ علمی علمای معاصر خراسان را خواهیم داشت که بسیاری از زوایای این حوزه بزرگ را مشخص خواهد کرد.

خدمات اجتماعی او بسیار است از جمله معروف‌ترین آن‌ها کوی طلاب مشهد است که با واگذاری 2500 قطعه زمین به طلاب در سال 1338 ه.ش بنیان نهاده شد و او در اوج تقوا و پرهیزکاری، تنها به جهت یاری مظلومان، از باب تقیه با حکومت پهلوی رفتار داشت، کما اینکه توانست جلوی برخی اعدام‌ها را بگیرد. و مسجد فقیه سبزواری در کوی طلاب را که استاد گرامی و عزیزم حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا امامی پیش‌نماز و مدیر مدرسه آن هستند، توسط مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ ابراهیم امامی، بنا شده، به سبب علاقه آن مرحوم به فقیه سبزواری چنین نام گرفته است.  

 

آیت‌الله سید جواد فقیه سبزواریعالمی خوش مشرب و نیکو سیرت و صورت بودند. سخنش قلب را جلا و روح را صفا می‌داد. برخوردی صادقانه و صمیمانه با مراجعان داشت و درب منزلش به روی اهل علم و طالبان علوم آل محمد (ص) باز بود. نمی‌شد دوستش نداشته باشی، نامش را می‌شنیدی محبتش را خدا در دلت می‌انداخت. خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله حاج شیخ ذبیح‌الله قوچانی (ره) را که چه نیکو می‌فرمود: «وقتی خدا در نظر کسی بزرگ باشد، خدا هم او را بزرگ می‌کند.»

حضرت آیت‌الله حاج سید جواد فقیه سبزواری

در محضر حضرت آیت‌الله آقای حاج سید جواد فقیه سبزواری

در حدود سال ۱۳۷۲ ه . ش

 دیدارش همیشه شوق آموختن را در انسان زنده می‌ساخت. چه فضیلتی بالاتر از اینکه در زمانی که افراد نوعاً به دنبال هواهای نفسانی و منافع دنیایی‌شان هستند و لحظه‌ای از دلالی و دلال بازی فارغ نمی‌شوند، مردانه و بی‌ادعا کمر همت بسته، به تعلیم و تربیت طلاب و ترویج علوم آل محمد (صلی الله علیهم اجمعین) مشغول شده بود؟

هدف آنان از طلبِ علم و تعلیم علوم آل محمد (ص) نه معروفیت خود که زنده کردن اسلام در دلها و روحانی کردن طلاب دین بود، از این‌رو حرفشان به دل می‌نشست و حقیقتشان نمایان می‌شد.

 او به سال 1309 ه.ش (1349 قمری) در خانه علم و مرجعیت به دنیا آمد. از کودکی به تحصیل علوم دینی پرداختند. در ادبیات از شاگردان ادیب نیشابوری بود. و این ادیب اول و دوم نیکو خدمتی به جهان تشیع کرده‌اند؛ تنها کافی است نام شاگردانشان مرور شود که بعداً به آن اشاره خواهد شد.

از دیگر اساتید او می‌توان به آیات عظام میرزا احمـد مدرس، حاج شیـخ کاظم دامغـانی، شیخ مهدی آشتیانی، شیخ هاشم قزوینــی و والد مکرمشان حـاج سید میرزا حسین فقیه سبـزواری اشاره کرد.

در مسجد حاج حكیم اقامه نماز می‌کرد و شرح لمعه او که آن را در یکی از شبستان‌های مسجد گوهرشاد اقامه می‌کرد از زمره پاک‌ترین، بهترین و پراقبال‌ترین دروس آن کتاب شریف در مشهد مقدس بود.

این را هم بگویم که شنیده‌ام در گذشته او در باغ رضوان (قبرستان قتلگاه در قسمت شمالی اماکن متبرکه و حرم مطهر رضوی) در مدرسه ای تدریس داشتند که توسط پدرشان تاسیس شده بود و در سال 1352 ش به دلیل توسعه اطراف حرم تخریب شد.

مرحوم آیت‌الله سید جواد فقیه سبزواری بر سلوک شرعی تأکیدی تام داشت، می‌فرمود شب‌ها زود بخوابید و سحرخیز باشید برای درس خواندن و مطالعه را پیش از اذان صبح آغاز کنید. در واقع سه توصیه کلی او به صورت خلاصه چنین بود: انجام واجبات، ترک محرمات و درس خواندن. که این آخری در واقع تأکید و بیانی از آن دو دیگری بود.

و او غیرتی تمام به لباس روحانیت و حفظ پاک‌دامنی روحانی داشت. زمانی در مسجد حاج حکیم شهر مشهد مقدس، از مرحوم آیت الله حاج سید جواد فقیه سبزواری (ره) در خصوص لباس روحانیت سئوال کردم؛ پاسخ ایشان سخت قاطع بود:

اگر فردی ملبس به لباس روحانیت شود و گاه و بیگاه بخواهد آن را بپوشد یا نپوشد (با لباس روحانیت بازی کند.)، چنان آلوده و پلید است که اگر خود را آب هم بکشد باز هم پاک نمی‌شود. یا لباس را نپوشید و یا اگر می‌پوشید بدان ملتزم باشید.

و مرحوم حضرت امام خمینی ره چه نیکو فرموده است که لباس روحانیت بدون التزام به شئون آن لباسی غصبی است.

در آخرین باری كه به مشهد مقدس مشرف شدم، در مسجد حاج حکیم جهت عرض سلام و ادب و تجدید ارادت محضرش رسیدم، توصیه به انجام واجبات و ترك محرمات الهی کردند و این بار به طور خاص بر ضرورت استقامت در كارم (در مبارزه با وهابیت) و عدم توجه به ناملایمات تأکید و تشویق کردند: وظیفه‌ات را انجام بده! آن موقع نمی‌دانستم چرا ناگهان چنین سخنی را بیان فرمود، بعدها که با موانع و ناملایمات بسیار مواجه شدم اصل مطلب را فهمیدم و مرحوم آیت‌آلله  فقیه سبزواری از دوستان مرحوم آیت‌الله حسن سعید تهرانی بودند که در مسجد چهلستون تهران اقامه جماعت داشتند

و به توصیه مرحوم آیت‌الله فقیه سبزواری بود که با آیت‌الله سعید تهرانی و کاری بزرگی که در کتابخانه و گنجینه قرآن مسجد چهلستون تهران انجام داده‌اند آشنا شدم که فعالیتی عظیم در برابر تبلیغات دروغین وهابیت بوده است.  

در اول آذرماه 1384 شمسی روحش به ملکوت اعلی پیوست و پیکر پاکش در حرم مطهر رضوی در صحن آزادی به خاک سپرده شد.

این بزرگان نفس خود را اصلاح کرده بودند و از این رو در مصاحبت با آنان تنها یاد و نام حق را می‌شنیدی. نه صحبت و تکاپو برای جمع مال دنیا ...

مارِ نفست را بِكُش از ابتدا

ور نه مارَت گردد آخر اژدها

لیك هر كس مور بیند مارِ خویش

تو ز صاحب دل كن استفسارِ خویش

مادرِ بتها بت نفس شما است

ز‌آن‌كه آن بت مار و این بت اژدهاست

عالَمی را لقمه كرد و در كشید

معده‌اش نعره كنان هَل منْ مَزیدٍ


 رحمت و رضوان خداوند تبارک و تعالی بر او باد

 اللهم صل علی محمد و آل محمد 

 


 انتخاب کنید

 

اخبار     معرفی     کتاب‌ها     مقالات   یادداشت‌ها  مصاحبه‌ها    سخنرانی‌ها       

وحدت اسلامی  بخش ویژه مناسبت های مذهبی  سخن علمای معظم اسلام   

ویژه حوزه علمیه مشهد                درسگفتار  روش تحقیق  

 در خصوص از میان رفتن پاره‌ای از مطالب وب‌نوشت

به یاد مرحوم آیت الله میرزا محمدمهدی نوغانی

بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد مرحوم آیت الله میرزا محمدمهدی نوغانی

 

دکتر کامیار صداقت ثمرحسینی

عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

 

  این نوشتار مطلبی  برگرفته از کتاب نویسنده در زمینه حوزه علمیه مشهد است که ان شاء الله در آینده  منتشر خواهد شد

  

    خانواده‌های روحانی شهیری در مشهد مقدس بوده‌اند که هر یک در اعتلای حوزه علمیه مشهد نقشی اساسی داشته‌اند؛ از زمره این خانواده‌ها می‌توان به خانواده فقیه سبزواری، مهدوی دامغانی، علم الهدی، نوغانی و .... اشاره کرد. 

    یکی از خانواده‌های اصیل روحانی در حوزه علمیه مشهد خاندان نوغانی است که از علمای آن می‌توان به آیت‌الله میرزا علی‌اکبر نوغانی (1300 – 1329 ه.ش) و فرزندش آیت‌الله میرزا محمدمهدی نوغانی (1305 – 1371 ه.ش) اشاره کرد. 

آیت‌الله میرزاعلی اکبر نوغانی (ره) از بزرگان علمای زمان خود و رییس مدرسه نواب بود و با مرحوم حضرت امام خمینی (ره) دوستی و صمیمیت داشت. میرزا علی‌اکبر نوغانی از شاگردان آیات عظام آخوند خراسانی، میرزا محمدتقی شیرازی و شریعت اصفهانی و سید محمدکاظم یزدی بود که از او علاوه بر رساله‌هایی در عقاید و اصول دین (با عناوین دو رساله و سه رساله)، اشعاری در مدح و مرثیه معصومین (علیهم‌السلام) منتشرشده است. او توجه ویژه‌ای به عزاداری سرور و سالار شهیدان داشت و می‌کوشید تا در مجالس حسینی از بیان اشعار سست و یا روایات بی‌اساس دوری شود. خود او نیز اشعاری سوزناک درباره شهدای کربلا سروده است که معروف و مشهورند. در برخی از منابع آمده است که آیت‌الله عبدالکریم حائری یزدی از کتاب سه رساله که در رد یهود و نصارا و فرق ضاله‌ای همچون بهائیت و فرقه (فرق مخترعه سیاسی) نوشته‌شده است، تمجید کرده است.

آیت‌الله میرزا محمدمهدی نوغانی (ره) در ادبیات شاگرد مرحوم ادیب نیشابوری و از شاگردان برجسته آیات عظام مدرس یزدی، مجتبی قزوینی، میرزا مهدی اصفهانی، محمدهادی میلانی و پدرش میرزا علی‌اکبر نوغانی بود.

آیت‌الله نوغانی یکی از روحانیون انقلابی مشهد در جریان مبارزه علیه نظام پهلوی بود و در تظاهرات مردم مشهد همچون تظاهرات 17 شهریور و بعدها در امور بسیج جبهه حضوری فعال داشت. به امور  خیریه توجه داشت و موسسه خیریه‌ حضرت ولی‌عصر (عج) را تأسیس کرده بود.

به یاد دارم گویا سال ۱۳۷۰ ه.ش بود که عید فطر در حدود ساعت 8 یا 9 صبح اعلام شد. آن زمان در اتوبوس بودم که خبر را از رادیو شنیدیم. مردم با شنیدن آن صلوات می‌فرستادند. قرار شد نماز عید فطر در مساجد شهر خوانده شود. به مسجد فاضل رفتم. روحانی وارسته‌ای خطبه عید را با بغضی خاص به عربی می‌خواند و گاه می‌گریست و با گریه او مردم نیز می‌گریستند، فضایی بسیار روحانی بود او همان مرحوم آیت‌الله میرزا محمدمهدی نوغانی بود که سالها قبل به اشاره مرحوم آیت الله میلانی امامت جماعت آن مسجد را به عهده گرفته بود.

در ایام عزای حضرت سیدالشهدا و یاران باوفایش در صحرای کربلا در منزلش در خیابان شیرازی (مقابل باغ نادری) کوچه شهیدان علاقبند حسینی (روبه روی مدرسه آیت‌الله خویی) مجلس عزایی باشکوه برگزار می‌شد. حیاط بیت ایشان بسیار بزرگ و ساختمان‏های قدیمی در انتها و کنارش دارد که در گذشته نیز برای سالیانی میزبان مهمانی عالیمقامی همچون آیت‌الله میلانی در مشهد بوده و خاطره ها از حضور علمای بزرگ در خود دارد. خانه‏ای که همچنان هرساله بنا بر سنتی دیرین، مراسم دهه اول محرم و آخر ماه صفر و ماه رمضان در آن برگزار می‏شود. در آن زمان ابتدا برخی از حضرات روحانی همچون حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج شیخ گرایلی به ایراد سخنرانی و مرثیه‌سرایی می‌پرداختند و سپس خود آیت‌الله نوغانی بالای منبر می‌رفت و مقتل خوانی می‌کرد؛ روز عاشورا که غوغا بود؛ مخصوصاً آن زمان که آیت‌الله نوغانی در ظهر عاشورا عمامه خود را از سر برمی‌داشت، جمعیت منفجر می‌شد، او می‌گریست و جمعیت یکسره همراه او می‌گریستند؛ صدای گریه بود که از زمین و زمان برمی‌خاست. دیگر نیازی به گفتن هیچ حرفی نبود، همه‌جا «یا حسین» بود. او در مقتل خوانی سبک خاص خود را داشت و بعدها دانستم آیت‌الله میرزا علی‌اکبر نوغانی پدر بزرگوار ایشان نیز در این زمینه صاحب سبک بود و پسر سنت پدر را تداوم می‌داد.

آیت‌الله میرزا محمدمهدی نوغانی فقیه و مفسری بزرگ بود. دوره تفسیری بر قرآن نگاشته است که گویا همچنان منتشرنشده است. او هر هفته درس تفسیری در مسجد فاضل که در آن جماعت برگزار می‌کرد و گمان می‌کنم دوره دوم تفسیر قرآن بود که در سوره انبیاء باقی ماند و من در پاره‌ای از جلسات آن شرکت کرده بودم.

یکی از روزهای غم‌انگیز سال 1371 ه.ش، روز وفات آن مرحوم بود. حدود ساعت نه و نیم شب (15 آبان 1371 ه.ش) بود که من و جناب آقای صاحبی، از طلاب مدرسه علمیه حضرت مهدی (عج)، مشغول بحث بودیم که خبر آوردند آیت‌الله نوغانی مرحوم شده است؛ آن شب کسی در مدرسه نبود، با دوچرخه آقای صاحبی به درب منزل حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین آقای امامی مدیر مدرسه رفتیم و خبر ارتحال ایشان را دادیم. ایشان بسیار متأثر شدند. مراسم تشیع پیکر آن مرحوم در تاریخ 16 / 8 / 1371 ه.ش بود. اول صبح آنجا بودم. تابوت در محوطه خانه ایشان بود. حضرات آیات فلسفی و مروارید و سید عزالدین زنجانی در کنار هم در مقابل تابوت ایستاده بودند. نگاه اندوهناک میرزاعلی آقای فلسفی به تابوت ایشان را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم.

فرزند مرحوم آیت‌الله نوغانی در آن زمان طلبه‌ای فاضل بود ولی هنوز ملبس به لباس نبود. پس از مراسم تشیع و خاک‌سپاری پیکر ایشان در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) حضرت آیت‌الله فلسفی فرمودند در این خانواده شریف باید سنت روحانیت تداوم یابد و ازاین‌رو پس از پایان خاک‌سپاری در حرم مطهر رضوی، عمامه را بر سر فرزندشان بستند و فرزند ایشان ملبس به لباس روحانیت شد.

بزرگان دینی ما توجه ویژه‌ای به حفظ سنت‌های اصیل روحانیت و پاسداشت لباس شریف آن داشتند و ما در مراسم تشیع و خاک‌سپاری آن عالم ربانی شاهد تداوم یک سنت حسنه بودیم. این موضوع درک والای علمایی همچون آیات عظام فلسفی و مروارید را نسبت به حفظ سنت‌های روحانیت نشان می‌دهد. چنانکه در جایی دیگر در باب اهمیت لباس روحانیت نظرات مراجع عظام تقلید را آورده‌ام ازجمله نظر حضرت آیت‌الله‌العظمی صافی گلپایگانی که معتقدند سیره سلف حوزه‌های مبارکه علمیه از ابتدا تاکنون این بوده است که مؤمنین روحانی را با این لباس مقدس می‌شناخته و محل مراجعه آن‌ها بوده‌اند و عزیزانی که به این لباس مقدس ملبس شده‌اند باید همیشه به آن مزین باشند که حضور آن‌ها با این لباس در جامعه، تبلیغ دین و مکتب است. 

 رحمت و رضوان خداوند تبارک و تعالی بر او باد

 اللهم صل علی محمد و آل محمد

اسوه تقوی، آیت‌الله حاج شیخ ذبیح‌الله ذبیحی قوچانی ره - بخش اول

 بسم الله الرحمن الرحیم

  اسوه تقوی، آیت‌الله حاج شیخ ذبیح‌الله ذبیحی قوچانی

 

دکتر کامیار صداقت ثمرحسینی

عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

این نوشتار خلاصه‌ای برگرفته از کتاب نویسنده در زمینه حوزه علمیه مشهد است که ان شاء الله در آینده در دو مجلد منتشر خواهد شد.   مرحوم آیت‌الله حاج شیخ ذبیح‌الله ذبیحی قوچانی (ره) (1329– 1414 ه.ق) از مفاخر حوزه علمیه مشهد و نجف اشرف و به معنای واقعی کلمه انسانی روحانی  و عالمی ربانی بود.

  

در روستای خیرآباد مایوان از توابع قوچان دیده به جهان گشود. در کودکی والدین خود را از دست داد؛ و از همان نوجوانی عشق و شوری خاص نسبت به فراگیری علوم آل محمد (ص) در او ایجاد شد گویا سه سال در قوچان به تحصیل پرداخت و در سال 1345 ه.ق به حوزه علمیه مشهد آمد و در مدرسه دو درب در حجره موسوم به شیخ بهایی (ره) اقامت کرد. در سال 1351 ه.ق به نجف اشرف مراجعت کرد و تا 20 سال در آن شهر به تعلیم علوم آل محمد (ص) پرداخت. او از شاگردان مرحوم آيات عظام آقا ضياء‌الدین عراقي (ره) و حاج سيد محمود شاهرودي(ره) و سيد ابوالحسن اصفهاني (ره) بود. یک‌بار برایم از توجه مرحوم آقا ضیاءالدین عراقی (ره) به ایشان سخن به میان آورد و یاد استادش را گرامی داشت. در اواخر عمر، او که از شهرت و مرجعیت دوری می‌کرد و اجازه‌های متعدد اجتهاد خود را که بسیار بود و برخی از آن‌ها بعد از عزیمتش به قوچان از سوی علمای عصر نوشته‌شده بود، به یکی از اقوامش (حجت‌الاسلام موسوی) سپرد تا با رعایت جهات شرعی، در محلی در کنار نهر به خاک سپرده شود. شنیده‌ام که مرحوم آیت‌الله العظمی حکیم (ره) مباهات کرده است که اجازه اجتهاد فردی چون حاج شیخ را نوشته است.

   از دوستان نزدیک ایشان در نجف اشرف حضرت آیت‌الله العظمی محمدتقی بهجت فومنی (ره) بود که هرگاه به مشهد مقدس مشرف می‌شدند، به دیدار حاج شیخ می‌آمدند و به طور کلی خواص علماء توجه ویژه‌ای به ایشان داشتند.

   او در سال 1371 ه.ق به قوچان مراجعت كرد و به ترويج و نشر احكام اسلامي و تدريس علوم ديني پرداخت. آیت‌الله العظمی خویی در این خصوص فرمودند رکنی از ارکان حوزه علمیه نجف اشرف کم شد. و آیت‌الله خویی این سخن را درباره چند تن فرموده است. ازجمله آن را در وصف مرحوم آیت‌الله حاج شیخ حسن سعید تهرانی (ره) نیز گفته‌اند که از علمای عامل تهران بود و زندگی‌اش را وقف قرآن کرده بود و در جای دیگر درباره او سخن به میان خواهد آمد.

   آیت‌الله ذبیح‌الله قوچانی خدمات بسیاری به فرهنگ و تعلیم و تربیت طلاب خراسان کرد. مدرسه علمیه فاروج را تأسیس کرد. با مظاهر ضد اسلامی نظیر سینمای منحط دوران پهلوی مقابله کرد و بعدها طی مطالعات مربوط به شیعه شناسی دانستم که مرحوم حاج شیخ (ره) در روشنگری نسل جوان جامعه نسبت به تبلیغات سلفی گری سيد ابوالفضل برقعی قمی (1287- 1372 ش) که زمانی به قوچان عزیمت کرده بود، سهمی بسزا ایفا کرد که بحث درباره آن جای دیگری را می‌طلبد.

آنگاه در سال 1381 ه.ق به مشهد عزيمت کرد و تا زمان عروج ملکوتی‌اش، در آن شهر اقامت داشت به تربیت طلاب و تبلیغ دین و تعظیم شعائر اسلامی اهتمام داشت. با وجودی که امکان مرجعیت و ریاست را داشت سخت از آن دوری می‌کرد. گمان می‌کنم در کتاب خاطرات مرحوم حجت‌الاسلام اسماعیل فردوسی پور (1317 - 1385 ه.ش) خوانده‌ام که ایشان در گفت‌وگویی با علامه فقید عبدالحسین امینی (ره) ، علت ترک قوچان را چنین بیان گفته‌اند که شما در کتاب الغدیر خود این بیت را آورده‌اید که

فرایتُ اَنّ الاعتزالَ سلامةً      و جعلتُ نفسی، واوَ عَمرو الزّائده

یعنی دنیا ارزانی اهل دنیا.

برخی از بزرگانی که از محضرش استفاده کرده‌اند عبارت‌اند از:-   مرحوم آیت‌الله علامه سید عبدالعزیز محقق طباطبایی (ره)نویسنده کتاب شهیر «الغدیر فی التراث الاسلامی» و از شاگردان معروف علامه امینی، که قسمتی از فقه (شرح لمعه) را در نزد ایشان خواند.

-  مرحوم آیت‌الله سید عبدالکریم رضوی کشمیری (ره) (1343 – 1419 ه.ق) در عرفان در خاطرات ایشان آمده است که فرمودند: «اول کسی که مرا با وادی‌السلام آشنا کرد و فرمود؛ برای ارواح مؤمنین حمد و بعضی سوره‌ها را بخوان و به آنان هدیه کن که آن‌ها برایت دعا می‌کنند (و بارها غروب‌ها با هم به وادی‌السلام رفتیم) مرحوم شیخ ذبیح‌الله قوچانی بود.» او از شیخ ذبیح‌الله قوچانی دستور زیارت قبرستان وادی‌السلام و ذکر مخصوص آنجا را اخذ کرده بود. در انتها اشاره خواهم کرد که مرحوم آیت‌الله شیخ عبدالحسین واعظ نجفی نیز در مراسم ترحیم حضرت حاج شیخ به اهتمام ایشان به وادی‌السلام نجف اشاره داشتند.

-  مرحوم آیت‌الله حاج شیخ احمد سعیدی قوچانی (ره)  (1307 - 1389 ه.ش) در عرفان اسلامی.

-  مرحوم آیت‌الله حاج شیخ جواد کربلایی (ره) (1304 - 1390 ه.ش) در عرفان اسلامی

-  دامادشان، شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید عباس موسوی قوچانی (ره) که از هم‌رزمان مقام معظم رهبری در نهضت انقلاب اسلامی ایران بودند. شهید موسوی (ره) در سال 1361 ه.ش در عملیات فتح المبین به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

   از حجت‌الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ عبدالقائم شوشتری، نیز خاطراتی در کتاب «خرمن معرفت» از مرحوم حضرت حاج شیخ ذبیح الله قوچانی (ره) نقل شده است:

حضرت استاد فرمودند: بنده حدود 40 سال پیش که به قم آمدم و به خدمت عارف ربانی حضرت آیت‌الله العظمی بهجت رسیدم، ایشان فرمودند: اهل کجایی؟ عرض کردم: قوچان

فرمودند: چطور دل از حاج شیخ ذبیح‌الله کَندی و آمدی؟

و باز در آن کتاب از مرحوم آیت‌الله ذبیحی قوچانی چنین آمده است:

یکی از آقایان ائمه جمعه فرمودند: وقتی نامۀ مرحوم حاج شیخ ذبیح‌الله به دست مرحوم حضرت آیت‌الله گلپایگانی رسید، ایشان به احترام نامه حاج شیخ بلند شدند و آن را به سر و صورت می‌مالید. (موسوی مطلق، 1388: 57 – 58)

و این مطلب را نیز از وبگاه ایشان (به نشانی: abdolghaem.ir) نقل می‌کنم:

یکی از دوستان بنده که الآن به رحمت خدا واصل شده است، خیاطی اهل دل بود. بنده و ایشان مدتی خدمت آیت‌الله شیخ ذبیح‌الله ذبیحی قوچانی می‌رفتیم. دوست ما می‌گفت: من ذکر یونسیه را یک سال ادامه دادم. ذکر یونسیه در سجده با اذن استاد صاحب نفس، بسیار سازنده است، بسیار کامل کننده است، ایشان اذن داشتند، ختم مشخص را یک سال تمام ادامه داده بود.

گفت: بعد از یک سال،شب آخر، چهارده معصوم را در خواب دیدم. در یک اتاق تشریف داشتند و من می‌خواستم بروم در آن اتاق، ولی راهم نمی‌دادند. دربانانی بودند که مرا راه نمی‌دادند. یک سال ذکر یونسیه گفتم، محصولش یک شب خواب شد. چهارده معصومعلیهم السلام را از بیرون اتاق زیارت کردم؛ دربان‌ها راه ندادند داخل اتاق شوم.

صبح آمدم حجره، خدمت آیت‌الله شیخ ذبیح الله در زدم، فرمودند: بفرمایید! تا در را باز کردم دیدم چشمانشان اشک‌آلود است. معلوم بود که در حال مناجات بود. همین که وارد شدم سلام دادم. بعد از جواب سلام فرمودند: بله آقاجان! راه نمی‌دهند! بله آقا جان راه نمی‌دهند، به این آسانی راه نمی‌دهند.

   اول بار با یکی از دوستان طلبه به دیدارش رفتم. در همان اولین جلسه‌ شیفته‌اش شدم، آن بزرگوار نیز با وجود بیماری و کهولت سن اجازه فرمود بتوانم به دیدارش بروم و این توفیقی الهی بود که در حدود دو سال پایانی عمر شریفشان هر هفته خدمتشان برسم. 

حاج شیخ سیمایی روحانی و نورانی داشت؛ نورانیت مؤمنان بی وجه نیست؛ چنانکه حضرت امام سجادعلیه‌السلام فرموده است: «لأنهم خَلَوا بالله فَکَساهم الله من نُوره» ممکن نبود محضرش را درک کرد و اتفاقی روحانی در خود احساس نکرد. چه آنگاه که ساکت بود و چه آنگاه که سخن می‌گفت، مبدأ میل انسان را تغییر می‌داد.

   نصایح و سخنانش آمیخته با بیان قرآن و احادیث معتبر بود و به مناسبت اشعاری را نیز می‌خواندند. ذوق ادبی و شعری بالایی داشت و اگرچه می‌فرمود حافظه‌اش به سبب کُهولت سن دچار ضعف شده است، با این حال اشعار بسیاری را از حفظ بود و به یقین از حیث ادبی نیز در همان جوانی بسیار محکم و با صلابت بوده‌اند.

   سخنانش آرام و وزین و کوتاه بود، ولی همه‌چیز را در همان کلام کوتاه بیان می‌کرد. گاه اشعاری پرمغز می‌خواند و توضیحی درباره آن ایراد می‌کرد. برای مثال بارها این ابیات را برایم خواند:

یا من بدنیا اشتغل     قد غُره طول الأمل

الموت یأتی بغتة     والقبر صندوق العمل

   به مناسبت این بیت در حاشیه عرض کنم که در تابستان‌ها حضرت آیت‌الله العظمی محمدعلی اراکی (ره) به مشهد مشرف و در منزلی در خیابان راهنمایی مشهد ساکن می‌شدند و گاه می‌توانستیم ایشان را از نزدیک و بی‌واسطه ببینم. یک‌بار نیز با دوست طلبه فاضل جناب آقای اکبری (از طلاب قم) همراه بودم و ایشان بسیار خوشحال بود و می‌گفت تاکنون به این کیفیت و نزدیکی خدمت ایشان مشرف نشده بود. در آنجا روضه‌ای را در ماتم شهادت امام رضا علیه‌السلام خواندند و مرحوم آیت‌الله اراکی سخت متأثر شد و گریه می‌کرد، بدنش از شدت تأثر تکان می‌خورد. دستش را بوسیدم و دستمالی را که با آن اشک خود را پاک می‌کرد تبرکاً گرفتم که هنوز آن را دارم. با آن کهولت سن کمی سخن گفت و به تقوی توصیه کرد و همان اشعار را خواند و گریست:

یا من بدنیا اشتغل     قد غُره طول الأمل

الموت یأتی بغتة     و القبر صندوق العمل

   مرحوم حاج شیخ هم همین حال را داشت. آن‌ها می‌کوشیدند تا معارف عظیم و بلندی را با این ابیات بیان کنند؛ مبادا دنیا مشغولتان کند و آرزوهای طول و دراز مغرورتان سازد که مرگ ناگهان به سراغتان خواهد آمد و قبر صندوق عمل است؛ پس بروید عملتان را درست کنید. گاهی تصور می‌شود که گذشته‌ها گذشته است و این در حالی است که همه کردار و اعمال در ما جمع است و آخرت «یوم الجمع». و علامه حسن زاده آملی به زیبایی در کتاب «الهی نامه» به این موضوع اشاره دارد: «تا به حال می‌گفتم: گذشته‌ها گذشت‌، اکنون می‌بینم که گذشته‌هایم نگذشت بلکه همه در من جمع است. آه، آه، از یوم الجمع» برگردیم به موضوع بحث.

و از دیگر ابیاتی که حاج شیخ بسیار متذکر آن می‌شد این بیت بود:

رَبِّ وفقنی فلا أعدل عنی     سنن الساعین من خیر سنن

می‌فرمود:

 طلبه باید دائماً بگوید خدایا توفیقم بده از طریق و راه کسانی که در بهترین طریقه‌ها هستند عدول نکنم و تاکید داشتند که معاشرت انسان با رفیقان بد موجب می‌شود که انسان من حیث لایشعر خراب شود و این توصیه ایشان موضوعی است که باید در محور توجه همه خانواده‌ها باشد.

و بارها اين ابيات عبرت‌انگیز را برايم خواند:

هي الدنيا تقول بملء فيها        حذار حذار من بطشي و فتكي

فلا يغرركم حسن ابتسامي       فقولي مضحك و الفعل مبكي

می‌فرمود:

 فريب دنيا را نخوريد. چهار تا پول نشانتان می‌دهد تا فريب بخوريد. دنيا امروز آدمي را می‌فریبد و فردا می‌گریاند. سلاطيني كه بر مردم مسلط بودند آخرش رفتند، ما هم مي‌رويم. آن‌ها چيزي نبردند و ما هم نمي‌بريم. پس در كارهايمان به اين بينديشيم كه آيا خدا راضي است؟

و می‌فرمود:

استادي داشتيم در نجف كه همواره می‌گفت سري سالم به قبر ببريد. هواهاي نفساني را از سر خارج كنيد. «انارة العقل مكسوف بطوع هوي» اميال نفساني نور عقل را از ميان می‌برد.

و مقدمات اخلاقي‌اش چُنین بود:

اول آنكه همواره متوجه باشيد كه از دنيا خواهيد رفت و بلافاصله این بیت را می‌خواند: «هر كه آمد به جهان اهل فنا خواهد بود.»

دوم آنكه بدانید با خود هيچ نمي‌بريد و باز این بیت را می‌خواند:

و آن دگر پخت همچنان هوسي ..... وين عمارت بسر نبرد كسي

با اين مقدمات راه موفقيت در سه چيز است:

1. انجام واجبات

2. ترك محرمات و

3. در حد توان و شادابي روح انجام مستحبات»

می‌فرمود مواظب باشيد! جوانيد و قدر جواني خود را بدانيد. الآن كه اينجا نشسته‌ام، همين امانت است. انسان از خود چيزي ندارد، همه امور از آن خداست. نبايد گول خنده‌های دنيا را بخوريم.

گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد

وین گله را ببین که چه آسوده می‌چَرد

می‌فرمود:

 دنیا ابتدا خود را بسیار زیبا و فریبنده نشان می‌دهد تا شما را اسیر کند و اگر کسی اسیر دنیا شد، رهایی از آن ممکن نیست و این نکته را بارها و بارها فرمود: «اسير دنيا با فديه هم آزاد نمی‌شود.»

با این سخن دیگر همه‌چیز را گفته بود.

و به سادگی اصل ماجرا را بيان می‌کرد:

«خداوند حكيم است و فعل لغو از او سر نمی‌زند. محال است كه موجودي در عالم خلقت به خاطر او پا بر اميال شيطاني بگذارد و دستش گرفته نشود.

ممكن نيست انساني در برابر اميال گناه‌آلود مقاومت کند و از رحمت خاص الهي دور بماند. آغاز ورود به عوالم متعالي از خویشتن‌داری از هواهاي نفساني شروع می‌شود.»

می‌خواهی بزرگ شوی پس قابلیت آن را در خودت ایجاد کن.

    گاه مشکل را بدون طرح موضوع حل می‌کردند و این موضوع یک‌بار برای خودم اتفاق افتاد. از یکی از دوستان شنیدم که در پاسخ به فردی که پرسیده بود شما از کجا فهمیده‌اید، پاسخ داده بودند: «استادی در نجف اشرف داشتیم و شاید اثری از او به ما رسیده باشد.» یک‌بار نیز یکی از ائمه جمعه کشور کودکی را نزد ایشان فرستاده بود که حاج شیخ برایش دعا کند. اشک در چشمش بود و نگاهش به رحمت الهی و می‌فرمود همه‌چیز از خداست بخواهد خیری پیش آورد به هر نحو پیش می‌آورد. این را بگویم که یک‌بار در حرم مطهر شاهد شفا گرفتن بیماری بودم. فضای حرم تغییر کرد و غوغایی شد. زمانی که جریان را برای حاج شیخ تعریف کردم اشک چشمانش را گرفت. من چیزی می‌گفتم و او چیزی می‌دید.   نسبت به حضرت امام رضا (ع) بسیار ادب داشت. در مشهد همواره در سمت پایین پای حضرت ساکن بود و آرزو داشت مدفنش نیز چنین باشد که شد. چند سال پیش که به مشهد مشرف شده‌ بودم توفیقی شد تا جناب آقای ذبیحی فرزند ارجمند ایشان را در محل انتشاراتشان ملاقات کنم و برای دقایقی برکتِ ذکر خیر مرحوم حاج شیخ نصیبم شود. می‌دانستم که مرحوم حاج شیخ دوست داشت قبرش در چنان موضعی و در کنار دیوار باشد. ایشان می‌گفتند ابتدا قرار شد پیکر مطهر آن مرحوم را در جایی دیگر از حرم دفن شود و همه کار آن صورت گرفته بود ولی اتفاقات ناگهانی چنان رقم زده شد که نهایتاً همان خواسته حاج شیخ شد. پیش‌تر برخی از نوارهای سخنرانی حاج شیخ را داشتم که به لطف ایشان در آن جلسه سی دی آن را نیز دریافت کردم.

   آن سخنرانی‌ها بسیار پرشور ایراد شده‌اند و مضمون آن بیان مقدماتی است که انسان با انجام آن رستگار شده و توفیق کسب علم الهی را به دست می‌آورد. برای مثال ایشان می‌فرماید: (با تلخیص)

أَخْرِجُوا مِنَ اَلدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ ... مُوتوا قبل أن تَمُوتوا... [آیات و روایات در این زمینه] یکی و دو تا و سه تا نیست، قبل از آن که بمیرید، بمیرید یعنی هنوز که نمُرده‌اید، بمیرید؛ یعنی هنوز که این موت عُرفی که این روح از بدن خارج می‌شود ... [رخ نداده است] این نفس اماره را بکشید ... آن علمی که ما صحبتش را می‌کنیم آن علم این است ... که اگر در چند مورد خداوند تبارک و تعالی دید؛ دو سه مورد انسان واقعاً مخالفت نفس اماره را بکند، خداوند توفیق می‌دهد. از همین‌جا باید شروع بشود ...

همین‌طور انسان نشسته در حال غفلت مشغول کار و زندگی‌اش است، و بگوید آن علم را هم می‌خواهم! ... نمی‌شود آقا! یک مرتبه دو نوبت سه نوبت چهار نوبت مخالفت نفس را انسان باید بکند تو خیابان اگر راه می‌رود یک مرتبه دو مرتبه العیاذ بالله باید چشمش را اگر چنانکه [نامحرمی را دید، ببندد] توجه می‌فرمایید چه عرض می‌کنم، مخالفت نفس همین است دیگر و هکذا و هکذا و هکذا!

... این نفس بداندیش را چطور به فرمان بیاوریم؟ راهش همین است تو نمی‌توانی به فرمان بیاوری باید خداوند تبارک و تعالی توفیق بدهد و توفیق دادن مُطلق و گزاف نمی‌‌شود. حکیم علی الاطلاق کارش باید حکیمانه باشد شخص عاقل دُرَّ گران‌بها را که به مزبله نمی‌برد. علم گوهر گران‌بهاست این را به هر قلبی که نمی‌شود داد. ...

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ» بترسید از خدا هشدار می‌دهد بیدار باشید حواستان جمع باشد از خواب بیدار بشو «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ » یعنی حواست را جمع کن ... واجب است باید هر کس نظر کند به آنچه که برای فردایش می‌فرستد و مطالعه کند که چیست ...

به اهمیت درس و فراگیری تحصیل علوم آل محمد (صلی‌الله علیه و آله و سلم) مکرر سفارش می‌کردند و می‌فرمودند هیچ اشکال ندارد در مسائل علمی با یکدیگر جدال احسن کنید؛ اما هرگز معصیت نکنید و شخصیت طرف مقابل را خُرد نکنید

   یک‌بار از او درباره پوشیدن لباس روحانیت سؤال کردم. بدان بسیار غیرت داشت و از بازیچه شدن آن در دست اهل دنیا بیزار؛ فرمود: «اگر به وظیفه شرعی عمل کنید معمم شدن بهتر است.» به انجام تکلیف شرعی و بر طریقه عرفان شرعی تأکید داشت و از عرفان‌های کاذب و بی‌محتوایی که از شریعت اسلامی دور می‌شدند، نهی می‌کردند.

   سخت مقید به رعایت تقوا و پرهیزکاری بودند. یک‌بار فرمودند که از همان اوایل دوران تحصیل و طلبگی از گناه دوری می‌کردند و وقتی جایی غیبت و گناهی بود، به بهانه‌ای از مجلس خارج می‌شد تا از مجلسی که در آن از خدا یاد نمی‌شود، دوری گزیند.

   همواره بر محاسبه نفس تاکید داشت. قبل از آنکه در مقابل محکمه عدل الهی قرار گیرید، حسابتان را همین‌جا پاک کنید: «حاسبوا أنفسكم قبل ان تحاسبوا، و وازنوها قبل ان توازنوا» خودتان محاسبه نفس خود را بکنید پیش از آنی که مورد حساب و کتاب واقع شوید و بسنجید آن‌ها را پیش از آنکه اعمال و قدر و منزلتتان، با آن‌ها سنجیده شود و حضرت امام موسی کاظم (ع) روایتی شریف در این زمینه دارند:

«لیس مِنا من لم یحاسب نفسه فی کل یوم فإن عمل حسناً استزادَ الله و إن عمل سیِّئاً استغفرَ الله مِنْه و تاب إلیه» هر كس هر روز «محاسبه نفس» نكند تا بر كار نيكش بيفزايد، و از عمل بدش به درگاه خدا استغفار و توبه كند، از ما نيست.

و این حدیث بیانگر اهمیت محاسبه و ضرورت توبه است.

   مجلسش سراسر یاد خدا و ذکر اهل بیت و ولایت ایشان (علیهم‌السلام) بود و سخت شیرین بود. گاهی مزاح می‌فرمود مثلاً می‌گفت شما مجتهدید اما فاقد الشرایط و ما نیز گاهی در معرفی خود می‌گفتیم همان مجتهد فاقد الشرائطیم! تبسمی می‌کرد و می‌گفت این از اصطلاحات خودم است!

 و توجهی خاص به نماز و راز و نیاز با خدا داشت ... 

حجت‌الاسلام‌والمسلمین آقای سید محسن موسوی برایم تعریف کرد که زمانی که حضرت حاج شیخ جهت امر تبلیغ به روستایی رفته بودند، در مسیر راه ابیاتی را با خود زمزمه می‌کردند که برخی از آن چنین بود:

کردگارا رحمتی جان جهان گم‌کرده‌ایم

بلکه در ابدان خود روحی روان گم‌کرده‌ایم

ما یتیمان مهدی صاحب زمان گم‌کرده‌ایم.

 و مدتی با حجت‌الاسلام موسوی در مدرسه علمیه مرحوم آیت‌الله العظمی خویی مشهد مقدس همسایه بودم و از ایشان نیز فضایل بسیاری در وصف مرحوم حاج شیخ شنیده‌ام.

  رحلتش سحرگاه روز سه‌شنبه 24/12/1372 ه.ش (سوم شوال 1414 ه.ق) بر اثر سكته قلبي رخ داد. ايشان در صحن آزادي نزديك ايوان طلا به خاك سپرده شد.

  اخوی تعریف کرد که مرحوم آیت‌الله علامه محمدتقی جعفری (ره) در مسیر حرکت به جلسه سخنرانی برای دانشجویان دانشگاه آزاد واحد رودهن، با شنیدن خبر ارتحال آیت‌الله حاج شیخ ذبیح الله قوچانی (ره)با تأثر شدید دست خود را بر پای زد و می‌گفت: انا لله و انا الیه راجعون.

 همگان از حاج شيخ به «عالمي رباني» ياد می‌کردند. شنيدم كه آخرين سخنان وي به اطرافيان خود «سفارش تقوا و دوري از گناه و مظاهر فريبندۀ دنيا» بود. در هيچ مجلسي به ياد او ننشستم مگر آنكه از زهد و تقواي او ياد شود (رحمة الله تعالي عليه)

و با رحلتش همه بزرگان دین و اهل علم یکصدا گفتند: «إِذَا مَاتَ‏ الْعَالِمُ‏ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْ‏ءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة»

مرقد مطهر عالم ربانی آیت الله حاج شیخ ذبیح الله ذبیحی قوچانی 

 در مراسم چهلم ایشان (جمعه 2 / 2/ 1373 ه.ش) که در مسجد مقبره برگزار شد، مرحوم آیت‌الله عبدالحسین واعظ نجفی (1303 - 1388 ه.ش) که دانشمندی بزرگ و خطیبی برجسته بود[1]، از فضایل ایشان و زهد تقوی مثال‌زدنی‌اش در نجف اشرف سخن گفت و از عنایات ایشان برای تربیت روحانی طلاب و از توجه خاصشان به وادی‌السلام و یاد آخرت ... و اینکه حضرت حاج شیخ تعلقی به این دنیا نداشت و انسانی روحانی بود

   آیت‌الله سیدان نیز در سخنانی بیان کرد که حاج شیخ از معدود کسانی بود که باطن دنیا و ملکوت را شناخته بود و او نیز از کرامات ایشان سخن به میان آورد.

رحمت و رضوان خداوند تبارک و تعالی بر او باد اللهم صل علی محمد و آل محمد


 

[۱] آن مرحوم از شاگردان آیات عظام شاهرودی، سید عبدالهادی شیرازی، سید محمدهادی میلانی، سید ابوالقاسم خویی. پدرش شیخ محمد علی خراسانی از شاگردان میرزای شیرازی در سامراء بوده‌اند.

 


 

اخبار     معرفی     کتاب‌ها     مقالات   یادداشت‌ها  مصاحبه‌ها    سخنرانی‌ها       

وحدت اسلامی  بخش ویژه مناسبت های مذهبی  سخن علمای معظم اسلام   

ویژه حوزه علمیه مشهد                درسگفتار  روش تحقیق  

 در خصوص از میان رفتن پاره‌ای از مطالب وب‌نوشت

در آینده: جریانهای بزرگ فرهنگی حوزه علمیه مشهد

 بسم الله الرحمن الرحیم

جریانهای بزرگ فرهنگی حوزه علمیه مشهد

دکتر کامیار صداقت ثمرحسینی

عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

این نوشتار مطلبی  برگرفته از کتاب نویسنده در زمینه حوزه علمیه مشهد است که ان شاء الله تفصیل آن در آن کتاب منتشر خواهد شد

حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدعلی امامی پور

 

در محضر حضرت حجت السلام والمسلمین آقای حاج شیخ محمد علی امامی پور

امام جماعت مسجد فقیه سبزواری مشهد و موسس و مدیر وقت مدرسه علمیه حضرت مهدی عج

سال ۱۳۸۴ ه .ش

یکی از خطوط برجسته فرهنگی حوزه علمیه مشهد را باید در جریانهای ارزشمند فرهنگی مدیران و متولیان بزرگمدارس علمیه آن حوزه دنبال کرد که تربیت روحانی را عهده دار بوده اند و اگربهخوبی مورد بررسی واقع شوند،حوزه علمیه مشهد خوب و درست فهم و درک خواهد شد.  ... (به‌زودی ...)

به یاد اسوه تقوی و پرهیزکاری؛ مرحوم آیت‌الله شیخ محمد واله کاشمری

به گزارش «نسیم» این نوشتار بخشی از کتاب کامیار صداقت ثمر حسینی، عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است که در آینده نزدیک در دو مجلد منتشر می‌شود. نویسنده این یادداشت را جهت انتشار در اختیار «نسیم» قرار داده تا زوایای مختلف شخصیت علمی و معنوی مرحوم آیت‌الله شیخ محمد واله کاشمری، این عالم محدث را معرفی نماید.

به یاد اسوه تقوی و پرهیزکاری؛ مرحوم آیت‌الله شیخ محمد واله کاشمری

مرحوم آیت‌الله محمد واله کاشمری (1312 - 1375ه.ش) از علمای بزرگ معاصر حوزه علمیه مشهد است. تحصیلات مقدماتی را در مدرسه علمیه حاج شیخ مجتهد اولیائی کاشمر گذرانید و سپس جهت ادامه تحصیل به مشهد مقدس هجرت کرد و از شاگردان ممتاز حضرات آیات میرزا هاشم قزوینی (1270 – 1339 ه.ش) حاج شیخ حسنعلی مروارید (1290 – 1383 ه.ش) و میرزا جواد آقا تهرانی (1283 – 136 ه.ش) در حوزه علمیه مشهد بود. او از خطیبان و محدثان بزرگ معاصر حوزه علمیه مشهد محسوب می‌شود و دروس و جلساتِ درس اخلاق او در مدرسه سعادت و سلیمانیه و برخی از منازل مؤمنین مشهد مثال زدنی بود و در آن یاد علمای بزرگ شیعه را مانند آیات عظام میرزا جواد آقا تهرانی خوانساری و یا کوهستانی و مانندشان را گرامی می‌داشت و از محاسن اخلاقشان سخن‌ها داشت.

مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد واله

کلام اهل ‌بیت (ع) در جانش و جوهر وجودش آمیخته بود. به لحاظ ظاهری بسیار پاکیزه و باوقار و متانت بود ولی رفتار و سلوکش به گونه‌ای بود که اصلاً جلب توجه نمی‌کرد. بر نماز اول وقت تاکید داشت. به زیارت سرور شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) اهتمامی ویژه داشت. خطابه‌هایش بسیار پرشور بود. سادات را همواره گرامی می‌داشت و بسیار صلوات بر محمد و آلش می‌فرستاد. در بسیاری از امور استخاره می‌کرد.
آن اوایل نام مرحوم آیت‌الله واله را و مراتب فضل و کمالش را شنیده‌ بودم و سخت طالب دیدارش بودم. در بسیاری از اطلاعیه‌ها او را حاجی واله خطاب می‌کردند. مایل نبود از عناوین آیت‌الله و مانند آن استفاده کند؛ اصلاً اهل این حرف‌ها نبود، همانند استادش مرحوم آیت‌الله میرزا جواد تهرانی که حاضر نشد سنگ قبری بر مزارش گذاشته شود. آن‌ها دنبال نام و نشان نبودند.

یک روز اطلاعیه‌ای مبنی بر برگزاری دعای ندبه توجهم را جلب کرد که با سخنرانی «حاجی واله» برگزار می‌شد. با جمعی از دوستان طلبه به آنجا رفتیم. هرچه منتظر شدم نیامد. ناگهان از ایشان دعوت کردند و پیرمردی روحانی از کنارم برخاست و بر روی صندلی نشست. بارها او را در حرم مطهر (ع) دیده بودم. او همان روحانی به ظاهر ساده‌ای بود که صبح‌ها، آفتاب‌نزده در سرد و گرم روزهای سال دو زانو در مقابل ضریح حرم مطهر رضوی (ع) می‌نشست و گمان نمی‌کردی که او همان واله معروف باشد. این تواضع و خلوصش هرکس را شیفته‌اش می‌کرد و براستی انسانی ورای تعلقات مادی این دنیایی بود مسایل دنیوی از قبیل شهرت برایش حل شده و پیش‌و‌پا افتاده بود.

یکی از اموری که امروزه گوهری نایاب است، حفظ «سذاجه دینی» است، سذاجه آن فطرت پاک و وضع طبیعی صحیحی است که شائبه‌ای همراه نشده باشد و سذاجه دینی اصطلاحی است که بر پیوند انسان با فطرت دینی‌اش و نیالودن آن با امور غیردینی همچون تجمل‌پرستی و اعمال ناشایست تاکید دارد. به عقیده من ویژگی بارز مرحوم آیت‌الله حاج شیخ واله کاشمری حفظ سذاجه دینی‌اش بود که بر اثر پیوندی ناگسستنی با ثقلین حاصل شده بود. یکی از مهم‌ترین وظایف حوزه‌های علمیه کشور نیز اهتمام به حفظ همین سذاجه دینی است که بحث درباره آن جای دیگری را می‌طلبد.

با بزرگواری پذیرفت بخشی از جامع المقدمات را صبح‌ها بعد از اذان صبح، برای طلاب مدرسه حضرت مهدی (عج) در حرم مقدس رضوی تدریس کند و این تواضع از آن عالم جلیل‌القدر درس‌ها دارد و خاطرم هست قبل و بعد از درس زمین حرم را می‌بوسید.

اَمُرُّ عَلَى الدِّیارِ دِیارُ لَیلى
اُقَبِّلُ ذَا الجِدارِ وَ ذَا الجِدارِ
وَ ما حُبُّ الدِّیارِ شَغَفنَ قَلبى
وَلکِن حُبُّ مَن سَکَنَ الدِّیارِ

بر این دیار می‌گذرم، همان دیار لیلی؛ و بر در و دیوار آن بوسه شوق می‌زنم. عشق به این دیوارها نیست که مرا چنان شیدای خود کرده است، بلکه آن نشانه عشق به کسى است که در آن سکونت دارد.

و این اشعار در رساله «منهج الرشاد لمن أراد السداد» اثر مرحوم آیت‌الله کاشف الغطاء که آن را به عبدالعزیز آل سعود نوشته است، در باب تبرک به قبور صالحان نیز آمده است و خوانده‌ام که پاره‌ای از علمای شیعه زمانی که با ممانعت مأموران سعودی مواجه شده‌اند، با خواندن این اشعار آنان را متوجه اصل ماجرا کرده‌اند. برگردم به اصل موضوع.

درب خانه آیت‌الله واله در خیابان دانش مشهد، به روی طلاب و طالبان علوم آل محمد (ص) همواره باز بود، با روی خوش از آنان پذیرایی می‌کرد. از حیاط کوچک که می‌گذشتی و از پله‌ها که بالا می‌رفتی وارد اتاقی می‌شدی که در آن چند قفسه کتاب بود؛ اگر طلبه‌ای نیاز به کتابی داشت، می‌توانست آن برای مطالعه ببرد. بذل و بخشش در این خصوص بسیار بود ولی از سوی دیگر به پرورش عزت نفس مناعت طبع در طلاب اهتمامی بسیار داشت. در گوشه‌ای از آن اتاق، سماوری روشن بود که خودش از مهمانش پذیرایی می‌کرد و سخن منحصر به اهل بیت و علوم آل محمد (ص) بود.

او محدثی بزرگ بود. با حدیث زندگی می‌کرد، قرائتی عالی از آن داشت و غیرتی دینی بدان. از مدافعان انقلاب اسلامی و امام بود و این را می‌توان در دعاهایش که در پایان جلسات درسش داشت و نوارهای آن موجود است، دریافت. استادش مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی نیز با کهولت سن لباس رزم پوشید و به جبهه‌ها رفت. همواره بر لزوم احترام به علمای دین تاکید می‌کرد و بی‌احترامی به علماء دین را بر‌نمی‌تافت و سبب کوتاهی عمر و بی‌برکتی می‌دانست. این را از این باب نقل می‌کنم که بر خلاف خود آن عالمان بزرگ، معدودی چه بسا بر اثر ناپختگی و یا تند مزاجی رعایت حریم و حرمت علمای دین را نمی‌کنند و گرچه مشرب برخی از علمای مشهد که بعدها از سوی حضرت استاد محمدرضا حکیمی به مکتب تفکیک مشهور شدند، متفاوت با برخی دیگر از مشرب‌ها بود، ولی آنان اساتید اخلاق بودند و حرمت عالمان دین را همچون علامه جلیل‌القدر سید محمدحسین طباطبایی و برخی از شاگردان ایشان و شاگردان آیت‌الله قاضی سخت نگاه می‌داشتند.

هرگاه دل‌تنگ شنیدن احادیث حضرات معصومین (ع) می‌شدیم، از او طلب می‌کردیم. حدیث را می‌گفت و با حوصله می‌نوشت و گاه با احادیثی دیگر آن را توضیح می‌داد. کثرت مراجعات به ایشان باعث شده بود تا با استفاده از اوراق کاربن، چند کپی از هر نوشته‌اش داشته باشد که البته سریعاً نایاب می‌شد.

این را هم بگویم که در مباحث اخلاقی به مجموعه ورام اثر ابوالحسین ورام بن ابی فراس توجه خاصی داشت و از کتاب‌های عملی نیز به کتاب ادعیه احمدیه اثر عارف واصل مرحوم آیت‌الله میرزا احمد آشتیانی عنایت داشت که او نیز عالمی بس بزرگ بود و در حاشیه مطلب عرض کنم که مرحوم آشتیانی کتابی با عنوان  «طرائف الحکم» دارد که گلچینی است بس حکیمانه از روایات شریفه حضرات معصومین (ع) که ذوق عالی مرحوم آشتیانی را در حدیث و حدیث‌شناسی می‌رساند و ادعیه احمدیه را تا جایی که می‌دانم مورد عنایت علمای بسیاری بوده است.

در دعا معتقد بود که نباید چیزی بر کلام معصوم افزود و یا از آن کم کرد. گاه در مراسم دعا مشاهده می‌شود که دعا به ناگهان قطع می‌شود و مجموعه مطالبی در قالب نظم و نثر به آن اضافه می‌شود. وقتی هم که می‌خواست ترجمه روایتی را بیان کند می‌گفت: «قریب به این مضمون» و در حق بیان کلام معصوم (علیه‌السلام) بسیار احتیاط می‌کرد.

یک‌بار برایم این روایت را از حضرت امام صادق علیه‌السلام خواند و برایم نوشت:


«بسم الله الرحمن الرحیم. کَانَ عَلِیٌ‏ علیه‌السلام یَقُولُ: لَاتَغْضَبُوا، وَ لَاتُغْضِبُوا، أَفْشُوا السَّلَامَ‏ وَ أَطِیبُوا الْکَلَامَ‏، وَ صَلُّوا بِاللَّیْلِ وَ النَّاسُ نِیَامٌ، تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِسَلَامٍ» ثُمَّ تَلَا علیه السلام عَلَیْهِمْ‏  قَوْلَ اللَّهِ‏ عَزَّ وَ جَلَّ: «السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ‏»

 

نمونه ای از دستخط آیت الله فقید حاج شیخ محمد واله کاشمری - این حدیث را در حرم مطهر برایم نوشت و شرح داد.

یک نکته را نیز باید در باب روایت خوانی او عرض کنم. سبک خاصی برای بیان روایت داشت. به گونه‌ای نمی‌خواند که گویی خبری از گذشته می‌دهد؛ بلکه به گونه‌ای می‌خواند که امر و نهی الهی داشت، انجام بده و بالا برو و نه اینکه در این زمینه اطلاعات عمومی داشته باش! یکی از مهم‌ترین بلایایی که بر سر دین‌داری افراد وارد می‌شود، تبدیل اعمال و کردار به حالتی خودکار و اتوماتیک است. حدیث‌ لقلقه لسان نیست و بیان آن و شنیدن آن حضور قلب می‌خواهد. این هنر بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد واله بود که بیان هر حدیثش شوق و تازگی می‌آورد، عالم انسان را عوض می‌کرد که این خاصیت احادیث و علوم آل محمد(ص) است. نمونه‌ای از صدایش را از جلسات درس او ضمیمه این نوشتار شده است.

یک‌بار جسارت کردم و از او به یادگاری کتابی خواستم. بهترین انتخاب را کرد: «مفتاح الفلاح فی عمل الیوم و اللیله» اثر شیخ بهایی (952 – 1030 ه.ق) و با خط خویش روایتی را در صفحه پایانی کتاب نوشت و آن را برایم خواند:

«بسم الله الرحمن الرحیم.حضرت لقمان فرمودند بفرزند خود این مضمون را (مواعظ عددیّه) اذا کنت فی الصلوة فاحفظ قلبک،و اذا کنت فی بیت الغیر فاحفظ عینک،و اذا کنت علی المائدة فاحفظ حلقک،و اذا کنت بین الخلق فاحفظ لسانک»

و بار دیگر در برگه‌ای چنین روایت شریفه را مرقوم کردند:

«بسم الله الرحمن الرحیم
در خصال شیخ صدوق عدد سبع این مضمون است. مَنْ أَسْبَغَ وُضُوءَهُ وَ أَحْسَنَ‏ صَلَاتَهُ‏ وَ أَدَّى زَکَاةَ مَالِهِ وَ کَفَّ غَضَبَهُ وَ سَجَنَ لِسَانَهُ وَ اسْتَغْفَرَ لِذَنْبِهِ وَ أَدَّى النَّصِیحَةَ لِأَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّهِ ص فَقَدِ اسْتَکْمَلَ حَقِیقَةَ الْإِیمَانِ وَ أَبْوَابُ الْجَنَّةِ مُفَتَّحَةٌ لَهُ».

در کلمه خمس جلد 3 مستدرک سفینه این مضمون هست: خالد یعنی ابو ایوب انصاری تقاضای نصیحت کرد. حضرت(ص) در جواب فرمودند:أُوصِیکَ بِخَمْسٍ بِالْیَأْسِ عَمَّا فِی أَیْدِی النَّاسِ فَإِنَّهُ الْغِنَى وَ إِیَّاکَ‏ وَ الطَّمَعَ‏ فَإِنَّهُ الْفَقْرُ الْحَاضِرُ وَ صَلِّ صَلَاةَ مُوَدِّعٍ وَ إِیَّاکَ وَ مَا تَعْتَذِرُ مِنْهُ وَ أَحِبَّ لِأَخِیکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِک».

   آن گونه که به خاطر دارم برخی از روحانیون همچون حجج اسلام آقایان امانی، امیدوار، حسین زاده و برخی دیگر ارتباط بسیار نزدیکی با او داشتند و از خواص شاگردانش محسوب می‌شدند.

   دربارة آن مرحوم نیز حجت‌الاسلام سید حسین هاشمی نژاد نیز فصل پایانی کتاب اکسیر اعظم یا محبت حسین (ع) به شرح حال آن عالم ربانی اختصاص داده است که در آن اثر به کراماتی از آن فقید سعید اشاره شده است که از تکرار آن خودداری می‌شود. علاقمندان به کتاب مذکور مراجعه کنند. نشانی ثابت کتاب در وبگاه کتابخانه ملی ایران چنین است: http://opac.nlai.ir/opac-prod/bibliographic/707340

او سرانجام در زمان اقامت موقتش در شهر کاشمر 22 / 2/ 1375 ه.ش در حال نماز صبح دیده از جهان فرو بست و به سرای باقی شتافت. ماجرای رحلت او را از کتاب حجت‌الاسلام هاشمی نژاد نقل می‌کنم: جناب آقای امیدوار که از گویندگان مشهد و از ارادتمندان به آن عالم عامل بودند، فرمودند:
حدود یک سال مرحوم حاج آقای واله در کاشمر بودند. فرزند ایشان آقای رضا واله به کاشمر به دیدن پدرشان می‌روند و به محضر ایشان عرض می‌کنند نزدیک به یک سال است در کاشمر هستید. علت توقف شما در کاشمر چیست؟ آن مرد خدا فرموده بودند: در مسجد جامع کاشمر شب‌ها حدود یک ربع مسئله می‌گویم و حدیث می‌خوانم. عده‌ای از جوان‌ها به مسجد جذب شده‌اند اگر بیایم مشهد این یک رُبع تعطیل می‌شود و احتمال دارد جوان‌ها از مسجد بروند. آخرین شبی که به مسجد جامع آمدند شب شنبه بود ولی حالشان خیلی نامناسب بود، بقدری که نتوانستند صحبت کنند. با کمک دیگران ایشان را به منزل داعی ایشان جناب آقای فدوی می‌برند. آن شب را تا به صبح رو به قبله نشستند و سر خود را روی زانو نهادند و مشغول ذکر گفتن بودند. تا اذان صبح به همین حال بودند. اذان صبح را که می‌گویند، ایشان را با کمک دیگران به حیاط منزل می‌روند و تطهیر می‌کنند و وضو می‌گیرند و مشغول نماز صبح می‌شوند و یک لبخندی می‌زنند و در حال نماز از دنیا می‌روند.

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد/ حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

حدیث شریف «الصلوة معراج المؤمن» درباره آن بنده مؤمن خالص خدا محقق می‌شود و عالم حقیقت و معنویت عالم کم‌نظیری را در سحرگاه روز شنبه بیست و دوم اردیبهشت یکهزار و سیصد و هفتاد و پنج هجری شمسی، بیست و دوم ذی‌الحجه یک هزار و چهار صد و شانزده هجری قمری از دست می‌دهد.

پیکر مطهر آن عالم پارسا پس از تشییع با شکوه در صحن آزادی مقابل غرفه 24 دفن می‌شود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد 

منبع خبرگزاری نسیم 5 / 6 / 1393 

 


 اخبار     معرفی     کتاب‌ها     مقالات   یادداشت‌ها  مصاحبه‌ها    سخنرانی‌ها   وحدت اسلامی  بخش ویژه مناسبت های مذهبی  سخن علمای معظم اسلام   

ویژه حوزه علمیه مشهد   درسگفتار  روش تحقیق    در خصوص از میان رفتن پاره‌ای از مطالب وب‌نوشت

يادنامه مرحوم اديب نيشابوري معروف به اديب ثاني (1396ـ 1315ق) - استاد محمدرضا حكيمي

 

يادنامه مرحوم اديب نيشابوري معروف به اديب ثاني (1396ـ 1315ق)

فروغ فضيلت و فرهنگ

* نوشته استاد محمدرضا حكيمي

 

  روزنامه اطلاعات دوشنبه 4 خرداد 1388، 30 جمادی الاول1430، 25 می 2009، شماره 24477

 من اكنون كه مي‌خواهم اين مقاله را بنويسم، به چگونگي روحي عجيبي دچارم: مقاله‌اي در شرح حال استادي از دست رفته، و مربيي درگذشته. به ياد مي‌آورم روزگاري را كه استادان و مربيان همه بودند، ساية آنان بر سر ما گسترده بود، و ما به وجود آنان دلگرم بوديم، و از محضر آنان بهره‌مند. و اكنون همه روي در نقاب خاك برده‌اند:آن عندليبان خوش‌الحان گلستان فرهنگ و معرفت، كه فضاي مدرس دانايي را سرشار از شور و خروش داشتند، سر درگريبان خاموشي بردند؟! آن اديبان نكته‌سنج معاني از اين سراي سپنج رخت بربستند، و آن ياران اندوهگسار روحاني از اين دار ناپايدار روي برتافتند:

 

از ملك ادب حكم‌‌گزاران همه رفتند

 شو بار سفر بند، كه ياران همه رفتند

 آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست

 گويد چه نشيني كه سواران همه رفتند

 افسوس، كه افسانه‌سرايان همه خفتند

 اندوه، كه اندوهگساران همه رفتند

 آن مدرسان فيض‌گستر به خاموشي گراييدند، و آن مدرسهاي شورآهنگ روي به خلوت نهادند. آن درسها متروك افتاد، و آن بحثها مهجور گرديد. آن محافل كه از دانش و بصيرت آكنده بود و با آواي گرم مدرسان، آباد و دل‌زنده، خاموش گشت، و آن فروغ فضيلت و فرهنگ كه در آن روشنستان‌ها مي‌تابيد، به تيرگي گراييد. شيرازة آن درسها از هم بگسيخت و حلقة آن بحث‌ها و فحص‌ها از هم بگسست. كجا رفتند آن استادان مهربان و چه شدند آن علم‌آموزان و تربيت‌گران؟!

 استاد شيخ محمدتقي اديب نيشابوري (درگذشتة 1396)، حجت‌الاسلام حاج ميرزا احمد مدرس يزدي (درگذشتة 1391)، حجت‌الاسلام حاج شيخ ‌هاشم مدرس قزويني(درگذشتة 1380)، عالم قرآني بزرگ، حاج شيخ مجتبي قزويني (درگذشتة 1386)، آيت‌الله العظمي حاج سيدمحمدهادي ميلاني(درگذشتة 1395) و ... . و چه زود بي‌امان، آن ايام و آن روزها گذشت؟ و چه زود بي‌امان، اين ايام و اين روزها نيز مي‌گذرد؟ گذشت روزان و شبان، ما را به جرگة آنان مي‌برد، و حركت گرم سير ماه و خورشيد، ما را به جمع آنان مي‌پيوندد. يُبليانِ كلّ جديد، و يقرّبانِ كل بعيد!

 ما نيز به محلة خاموشان رخت مي‌كشيم، و به جمع از ياد فراموشان كه هرگز ياد آنان فراموش مباد مي‌پيونديم. و اي كاش پيش از آنكه مرگ چشمان ما را بگشايد، خود چشمي بگشاييم، و زودتر از آنكه بيداري مرگ فرا رسد، خود بيدار شويم، و از ردة «الناس نيام، فاذا ماتوا انتبهوا» درآييم و به پهنة مينوي «موتوا قبل ان تموتوا» راه يابيم... .

 ما بايد حق آن استادان و حقداران را نيكو بشناسيم و آن حق را، اگرچه به صورتي ناقابل، بگزاريم. اگر غرض از علم، دانايي و آموختن است، دانستن شرح‌حال عالمان زاهد، و چگونگي كار مدرسان پاكباخته و خدمتگزار و تربيت‌گر نيز مي‌تواند به آدمي علم آموزد، و راه نمايد، و دانايي بخشد. گفته‌اند: «تاريخ علم نيز علم است»، و بايد گفت: «تاريخ مردان علم نيز علم است».

 حوزه‌هاي علوم اسلامي همواره در پرورش عالمان راستين، مراجع بزرگ، مصلحان درگير جهاني، انقلابيون آگاه، محققان نام‌آور، مؤلفان موفق، استادان پرمايه، مدرسان والامقام و مربيان توانا و لايق، توفيق‌هاي فراوان و مشهور داشته است؛ چنان‌كه اكنون نيز چنين است. يكي از اين نمونه مدرسان و مربيان، مرحوم شيخ محمدتقي اديب نيشابوري است.

 1. اديب نيشابوري اول و اديب نيشابوري دوم

 در تاريخ اين قرن فرهنگ اسلامي ايران، در ناحية خراسان، دو تن از عالمان و مدرسان، با عنوان « اديب نيشابوري» شهرت يافته‌اند: ميرزا عبدالجواد اديب نيشابوري (م: 1344 ق) و شيخ محمدتقي اديب نيشابوري(م: 1396ق).

 اغلب به هنگامي كه « اديب نيشابوري» مي‌گويند، مرحوم ميرزاعبدالجواد اديب نيشابوري مراد است، و چون «اديب ثاني» گويند، مرحوم استاد شيخ محمدتقي اديب نيشابوري. البته پس از فوت اديب اول، و به ويژه در اين 30ـ40 سال اخير، در حوزه علميه مشهد و ديگر نقاط خراسان، « اديب نيشابوري» ، عنوان مرحوم استاد بود، و ايشان به همين عنوان، بدون قيد «ثاني» شناخته بودند. اكنون خوب است در كتب و تواريخ، با قيد كردن كلمة «اول» و «ثاني» (يا دوم)، اين دو استاد مدرّس خراسان را از يكديگر جدا سازند. من در اين مقاله، مي‌خواهم شرح‌حالي كوتاه بنگارم، از استاد خود، شيخ محمدتقي اديب نيشابوري، (اديب ثاني):

 از عشق‌آباد نيشابور

 نام استاد، محمدتقي بود، معروف به « اديب نيشابوري» و پدرش «ميرزا اسدالله»، از منطقه خيرآباد نيشابور، و مادر، «فاطمه». نياكان اديب در افغانستان زندگي مي‌كردند، و از سران ايل اسكندري بودند؛ ليكن جد بزرگ وي به ايران آمد، و رياست را كنار نهاده، ساده زيستن را انتخاب كرد. اديب در سال 1315 ق در ديهي، خيرآباد نام، از قراي بلوك عشق‌آباد، در جنوب نيشابور، به دنيا آمد. پدر وي، درزيگر(خياط) بود، از دانش نيز بهره‌اي داشت، و به آموزش ابتدايي اطفال مي‌پرداخت. اديب تا اوان 18 سالگي در نزد پدر، با خواندن و نوشتن آشنا گشت. اسب‌سواري و طريقة به كار بردن اسلحة زمان را نيز آموخت، و كار خياطي را نيز فراگرفت؛ به گونه‌اي كه در بقية سالهاي حيات، تعميرات لباسهايش را خود انجام مي‌داد.

 در سنين ياد شده، پدر كه او را مستعد فراگيري علم ديد، روانة مشهد كرد. اديب به مشهد مشرف گشت و در آن سامان مقدس بماند و نزد استادي به درس خواندن نشست. روزگاري اندك گذشت و در استاد آن ماية علمي كه بايد نديد. اين بود كه دلسرد گشت و كتاب را بست و درس خواندن را هشت، و راهي نيشابور شد.

 سختگيري سرنوشت‌ساز

 پدر كه او را ديد، آشفته‌حال گشت و رها كردن كار را روا نداشت، و از اينكه فرزند او ترك طلب علم كرده است، دل‌افسرده شد. گلايه‌نامه‌اي براي حاج شيخ محمد كدكني ـ دايي اديب ـ نوشت و اين بار فرزند را با نامه راهي مشهد كرد.«مرحوم پدرم ... مرا ملاقات كرد، فقط ده روز اجازه داد كه در آنجا (نيشابور) بمانم. در اين ده روز مقصودم را به ايشان فهمانيدم كه استادم به درد نمي‌خورد. درسش برايم فايده نداشت. دلتنگ شدم، كاغذي عتاب‌آميز براي دايي من، كه از جملة علما شمرده مي‌شد، نوشتند. آن كاغذ را كه آوردم، مرحوم حاجي دايي آماده شد كه برايم درس بفرمايد. در حدود سه سال، با جد و جهد كامل، روزي دو مرتبه براي تدريس، يك مرتبه هم براي اينكه اشتباهات (اشكالات درسي) مرا بفرمايند...»1

 بدين سان اديب، دروسي را گذراند و آمادة مراحل بعدي گرديد. و در اواخر سال 1333 ق به محضر درس استاد متبحر و نامدار آن روزگار، در ادبيات و بلاغت اسلامي، در حوزة خراسان، راه يافت.

 رابطة استاد با شاگرد در حوزه‌هاي اسلامي

 در اواخر سال 1333 ق رفتم به درس مرحوم ميرزا عبدالجواد اديب نيشابوري. در نزديك ايشان نشستم. از من پرسيدند كه: «از كجا هستي؟» گفتم: «از نيشابور.»

 پس از اينكه محلم را معرفي كردم، فرمودند: «مورد نظر من خواهي بود، و به شما توجه كامل خواهم كرد، به شرط اينكه استعداد داشته باشي، فردا بيا به اتاقم.» من فردا صبح زود رفتم خدمت ايشان. يك عده سؤالاتي كه استعدادم را به دست بياورند، فرمودند. كاملاً از عهده برآمدم. بسيار خوشحال شدند، فرمودند: «بعد از اين در حوزة درس، يا روبروي من بنشين، يا در پهلوي من.» من همان طرز رفتار مي‌كردم. و بسيار با ايشان، طرف عصر، به باغ نادري مي‌رفتيم و استفاده مي‌نمودم. و پيش از ظهر هم خيلي از اوقات به باغ ملي مي‌رفتيم و گردش مي‌كرديم. بعد جايي مي‌نشستيم، باز از ايشان استفاده مي‌كردم. فرمايشات ايشان را مرتب مي‌نوشتم و اشعاري را هم كه مي‌فرمودند، مي‌نوشتم و حفظ مي‌كردم، تا اينكه خودم در همان زمان حيات ايشان، صاحب حوزه و جماعتي شدم. درس مي‌گفتم. در هر درسي شاگردهايي داشتم كه بسياري از آنها هنوز در حيات هستند. و با مردمان اراذل و اوباش و يا كساني كه درست طلبه نبودند، هيچ نمي‌نشستم. فقط مصاحبتم با اشخاص محصل و بافضل بود. در همان زمان كه خود حوزه جماعتي داشتم، باز هر وقت مجالي مي‌شد، مي‌رفتم خدمت ايشان، و از فرمايشات ايشان بسيار استفاده مي‌كردم و زياد در مورد من لطف و محبت داشتند...2و بدين‌گونه شاگردي صديق و جدي، و طلبه‌اي كوشا و محصلي با استعداد و طالب، مراحلي را با موفقيت طي كرد، و خود به جرگة مدرّسان و حوزه‌داران پا نهاد.

 

در محضر بزرگان

 از استادان و مربيان اين استاد كساني را مي‌شناسم، و نام آنان كه به ما رسيده‌ است، اينانند:

 1.‌ شيخ محمد كدكني، درگذشتة 1357ق.

 2. ميرزاعبدالجواد اديب‌نيشابوري، درگذشتة 1344ق.

 3. آقابزرگ حكيم شهيدي،3 درگذشتة 1355ق.

 4. شيخ حسن برسي، درگذشتة 1340ق.

 5. شيخ اسدالله يزدي، درگذشتة 1350ق

 6. ميرزا محمدباقر مدرس‌رضوي، درگذشتة 1343ق.

 و بدين گونه، استاد در نزد نامبردگان و چه بسا برخي ديگر از مدرسان و عالمان مدارج علم و معرفت را پيمود.

 علوم و معلومات

 رشته‌هايي كه استاد در آنها تبحر، يا از آنها آگاهي داشت، بدين شرح است: ادبيات عرب، ادبيات فارسي، منطق، فلسفه، رياضيات، اصول، فقه، رجال، حديث و تفسير. گفته‌اند كه استاد، در نجوم و علوم غريبه نيز دست داشت، و همچنين از علم طبِ قديم بهره‌مند بود و آن را رعايت مي‌كرد؛ به طوري كه تا 80سالگي از سلامت مزاج برخوردار بود، و كمتر كسي به ياد دارد كه وي به پزشك مراجعه كرده باشد.دو تن از استادان وي، حكيم شهيدي و عارف‌يزدي، در دامنة شرقي كوه‌سنگيِ مشهد به خاك سپرده شده‌اند. وفا و عاطفة استاد چنان بود كه گفته‌اند: تا هنگامي كه اديب پاي رفتن داشت، گاهگاهي، به سر تربت آنان به كوه‌سنگي مي‌رفت.

 درسها و مدرسها

 استاد چندين متن را، به صورتي كم مانند، تدريس مي‌كردند؛ از جمله: شرح سيوطي، مغني، شرح نظام، حاشية ملاعبدالله، معالم، مقامات حريري، گوهرنامه (عروض و قافيه).4 استاد از 25 سالگي صاحب حوزة تدريس گشت، و تا سه روز به فوتش همواره درس گفت. بدين گونه حدود شصت سال تدريس كرد و شاگرد پرورد. در طول اين مدت طولاني، استاد در اين محل‌ها درس مي‌فرمود: مدرسة خيرات‌خان؛ مدرسة سليمان‌خان؛ مدرسة ميرزاجعفر؛ مسجد ترك‌ها (بازار)؛ مسجد جامع گوهرشاد؛ آرامگاه شيخ‌بهايي (صح نو)؛ 5 و خانة خود (در محلة عيدگاه مشهد). و سرانجام، اين مدرس والامقام ادبيات و بلاغت اسلامي، به روز 20 ذيحجه 1396 (21 آذر 1355)، در 81 سالگي، بدرود زندگي گفت6 و در زاوية جنوب‌غربي صحن عتيق7، به خاك سپرده گشت، رحمه‌الله عليه رحمه واسعه.

 زهد و فناي در علم

 استاد شيخ محمدتقي اديب نيشابوري، زندگيي زاهدانه داشت. او با پارسايي مي‌گذرانيد، و درآمدي و امكاناتي در اختيار نداشت. برادرم، شيخ علي حكيمي، كه خود از شاگردان ايشان است، در نامه‌اي، دربارة استاد، چنين نوشته است: زندگي ايشان، از نظر ظاهري، همراه با محروميت‌ها بود، و قدر ايشان به‌درستي شناخته نبود.

 گويا از نظر وضع مادي، در مضيقه بودند... داراي روحيات كم‌نظيري بودند: قناعت، مناطعت طبع و استغنا از خلق، و در اوايل امر رها كردنِ موقعيت‌ها و پستهاي پول‌خيز، و عمر را دربست با اخلاصِ تمام، در خدمت دين گذاشتن. و چقدر فراوان بودند افرادي كه از پرتو وجود ايشان به يك مايه و شالودة علمي اصل رسيدند. و اين خود زمينه‌اي براي رشدهاي سريعِ بعدي آنان...»

 باري، استاد حق‌التدريسِ ناچيزي از طلاب درس خود مي‌گرفت. و همين وسيلة عمدة امرار معاش او بود. اخذ اين حق‌التدريس فايدة ديگري نيز داشت، و آن اين بود كه محصل از غيرمحصل جدا مي‌گشت، و هركس علاقه‌اي جدي به درس خواندن و تحصيل علم داشت، به حوزة درس ايشان راه مي‌يافت. استاد در چندين سال اخير، يعني تا قبل از تابستان 1341ش سالها در مدرسه خيرات‌خان، در حجرة بزرگ بالاي درِ وروديِ مدرسه، تدريس مي‌كردند. در سال 1341 (1382ق) سيدجلال‌الدين تهراني، استاندار و نايب‌التولية آستان قدس در آن هنگام از ايشان خواهش كرد تا عنوان «مدرّس آستان قدس»را قبول كنند.

 تهراني خود از مردان دانش و علوم بود، و از همشاگردان اديب، در حوزه اديب نيشابوري اول؛ از اين رو از مراتب فضل و مقام علمي همدرس روزگاران تحصيل خويش آگاهي داشت. استاد اين امر را پذيرفتند. از آنجا مقرر شد تا ماهيانه 400 تومان به ايشان از اوقاف حق‌التدريس آستان قدس پرداخت شود. استاد از آن به بعد ديگر از طلاب و محصلان چيزي نمي‌ستاندند.

 از تاريخ ياد شده، آرامگاه آيينه‌كاري، و بسيار زيبا و وسيع و با روح شيخ بهاءالدين عاملي، مدرس استاد گشت. استاد، درسهاي خود را در آنجا مي‌فرمودند، و طلاب به آن محل مقدس حاضر مي‌گشتند. و اين كيفيت هفت سال ادامه يافت، تا در زمستان سال 1348 (1390ق) در يكي از روزهاي زمستانِ ياد شده، هنگامي كه استاد به محل درس مي‌رفت، بر اثر يخبندان، در خيابان بر زمين خورد، و پاي وي بشكست. از آن پس وي مدتي در بيمارستان بستري شد، و ديگر تا هنگام درگذشت به صورتي بستري بود. و با همان حال، درس گفتن و آموختن را از دست نَهِشت، و تا سه روز به مرگ خويش در خانه درس گفت.

 آثار

الف. شاگردان: روشن است كه استادي چنان متبحر، با تدريسي چنان پرجاذبه، و پشتكاري فوق‌العاده، كه ياد خواهد شد، و مدت زماني طولاني، آن هم در حوزة گرم و پرشور خراسان، موفق به پرورش شاگرداني بسيار خواهد شد و چنين هم بود. به جز طلاب مشهد و طلاب ديگر شهرهاي خراسان، از ديگر نقاط نيز طالب علمان بسياري، براي درك حضور اديب و درس اديب، به حوزة مشهد مي‌آمدند و همواره مدرس او با وجود قيود و شروطي كه داشت، از گرمترين و پرجمعيت‌ترين مدرسها بود.

اينها بود كه استاد شيخ محمدتقي اديب نيشابوري، به تربيت و تعليم گروه‌ها گروه، از نسل‌هاي مختلف و طبقات متعدد طلاب علوم اسلامي در طول زماني 60ساله توفيق يافت. و اين شاگردان نيز در طول اين زمان‌ها به علم و معرفت اسلامي، و شئون فرهنگي و آموزشي كشور، در سطوح مختلف، خدمت‌هاي بسيار كرده‌اند و مي‌كنند.در ميان شاگردان استاد، عالمان بسياري يافت مي‌شوند. و همچنين مدرسه زبده، واعظان، دبيران، نويسندگان، محققان، مؤلفان و استادان دانشگاه ... و بدين سان آثار وجودي اين مرد علم و ادب، از اين ناحيه بسيار وسيع و بابركت بوده است.

ب. تأليفات: از استاد تأليفات چندي نيز بر جاي مانده است. شماري از اين آثار، منظومه‌هايي است كه در آنها مطالب منظوم گنجانيده شده است، شماري نظم و نثر ممزوج است. مانند رسالة گوهرنامه در علم عروض، و رسالة قافيه، و رسالة بديعيه. اينك فهرستي از آثار ايشان: 1.‌ گوهر تابنده؛ 2. آيين‌نامه؛ 3.ستايش‌نامه؛ 4. طريقت‌نامه؛ 5. حديث جان و جانان؛ 6. رسالة يعقوبيه؛ 7. مجمع راز؛ 8. فيروزي جاويد؛ 9. آسايش‌نامه؛ 10. تاريخ ادبيات عرب؛ 11. تاريخ ادبيات ايران؛ 12. تابش جان و بينش روان؛ 13. البداية و النهاية؛ 14. گوهرنامه، به ضميمة «رسالة قافيه».8 در آثار استاد، مطالب حِكمي و اخلاقيِ فراوان آمده است، همچنين گفتار بسياري دربارة معارف دين و مباني اعتقادات حقه، و ستايشهاي مخلصانة گوناگون، نسبت به مقام ولايت كبري، پيامبر اكرم(ص) و خاندان او. خود در آيين‌نامه مي‌فرمايد:

چون من در راهِ آيين ره سپارم

بسي در كيش و آيين‌نامه دارم

ستايش‌نامه‌ام دري ثمين است

كه در وي مدح سالاران دين است

 ج. شعر: از استاد به جز منظومه‌هايي كه به آنها اشاره شد، اشعار ديگري باقي است: قصيده، غزل، مسمط، رباعي كه مجموعة آنها ديوان ايشان را تشكيل مي‌دهد. از رباعيات استاد است:

عشقي، عشقي، اگر بقا مي‌جويي

دردي، دردي، اگر خدا مي‌جويي

رنجي، رنجي، اگر به ياد گنجي

مرگي، مرگي اگر لقا مي‌جويي

 از استاد، به زبان عربي نيز اشعاري برجاست، از جمله قصيده‌اي ميميّه، در مدح حضرت ولي‌عصر، حجة‌بن‌الحسن المهدي (عج‌الله تعالي فرجه‌الشريف) بدين مطلع:

اشراق شمس الضحي باد علي الاُمم

فما لإنكار اعمي العين من قيم

 و قصيده‌اي لاميه، در شناخت ابناي روزگار، و تخلص به مدح پاكان و پاكيزگان، يعني محمد و آل‌محمد(ص).

در نوشتن اين زيستنامه، از جمله، از نوشتة آقاي احمد اديب نيشابوري فرزند استاد استفاده كردم و بدان استناد جستم. قسمت ديگري ايشان مرقوم داشته‌اند كه نقل آن بي‌مناسبت نيست:

«... قانع و كم‌توقع، و سرافراز، بدون تسليم شدن در برابر راهزنان عقايد، آزاد زيست و نامش را به نانش نفروخت. و با در نظر گرفتن بُعد زمانيي كه او زندگي مي‌كرد، مي‌توان گفت از شيعيان علوي بود... چه بسيار از او خواستار تدريس و قبول كرسي استادي در دانشگاههاي مختلف ايران، مصر، عراق، پاكستان و هند شدند و او نپذيرفت و گمنام زيستن در آستان مقدس حضرت رضا عليه‌السلام را ترجيح داد. از صفات برجسته‌اش: حليم بود و شكيبايي، و عدم‌بستگي و علاقه به آنچه دنيايي است، و متانت و مناعت طبع و قناعت، تا آنجا كه در چهل سالگي ازدواج كرد...»

 خاطرات

اين بنده پس از حدود سه سال كه از تحصيلاتم در حوزة علميه مشهد گذشت، به خدمت اديب رفتم و حدود سه سال از محضر اين استاد استفاده كردم. در سه سال نخست، نزد طلاب و مدرساني چند، متوني را خوانده بودم: شرح سيوطي، مغني (باب اول تا چهارم)، حاشية ملاعبدالله، شرح شمسيه، توحيد صدوق و ... و كتابهاي جنبي متعددي ديده بودم، و خواندن شرح مطول را شروع كرده بودم، و خود صرف و نحو و منطق تدريس مي‌كردم... .

در چنين احوالي لازم دانستم كه به محضر اديب بروم. در آن ايام، مرحوم اديب، در مدرسة خيرات‌خان تدريس مي‌فرمودند. به خدمت ايشان رفتم و در مدتي كه به درس استان مي‌رفتم، اين كتابها را نزد ايشان خواندم و در سرِ درس يادداشت‌هاي بسيار برمي‌داشتم. شرح سيوطي، شرح نظام (قسمتي از آن)، مغني (از باب اول تا چهارم)، حاشية ملاعبدالله، شرح مطول (معاني بيان و بديع)، و عروض و قافيه. حضور در حوزة اديب، آفاق ديگري را در برابر چشمان من گشود و از نحو و صرف و ادبيات مفهوم ديگري به من داد، و هم از تدريس و استاد.

اديب از استادان متبحر ادبيات و بلاغت اسلامي بود و صاحب حافظه‌اي نيرومند. درس او سرشار بود از مناسبت‌گويي‌ها، اشعار، و لطايف ذوقي. و اين همه در روح طالب علم جوان اثر بسزايي داشت.

اديب مانند استاد خويش اديب نيشابوري اول با لفظ قلم سخن مي‌گفت9 و همراه درس، روح ادبي و شوق به كوشايي را به صورتي ويژه در طلبه مي‌دميد.

مقررات درس او انضباط خاصي را ايجاب مي‌كرد. وي هيچ‌گاه اشكال درس امروز را امروز پاسخ نمي‌داد.مي فرمود: «امشب خوب مطالعه كنيد، حواشي را نگاه كنيد، از يكديگر بپرسيد؛ اگر حل نشد، فردا از من سئوال كنيد.»

تعطيلات درس اديب بسيار كم بود. خود او هميشه سر وقت، بلكه مقداري پيش از وقت، به محل درس حاضر مي‌شد. در سرماي زمستان و رخوت بهار و گرماي تابستان و چگونگي‌هاي احوال پاييز، همه و همه در مدرس خويش حاضر بود. آواي تدريسش بلند، به سبكي دلپذير درس مي‌گفت و اندكي تكيه به صوت، هنگامي كه به علم بيان مطول مي‌رسيد، مسائل را با شور و شوقي عجيب تقرير مي‌كرد، و از هيجان روحي و كثرت ذكر اشعار و شواهد، و توضيح دقايق امثله و شواهد آن علم، غوغايي به پا مي‌نمود. هنوز صداي او كه اين بيت را در باب تشبيه، با لحن خاص خويش مي‌خواند، در گوشم هست:

و كان محمر الشقيق اذا تصوب او تصعد

اعلام ياقوت نشرن علي رماح من زبرجد

اديب مردي زاهد و حكيم مسلك بود. به امور دنيا، مقامات، شخصيت‌ها چندان توجهي نمي‌كرد. معاشرتي نداشت و سراغ اين و آن نمي‌رفت. عمرش و فكرش و آلامش و نشاطش، همه و همه وقف درس و دانش بود. در خلال درس ادب، به ذكر مطالب اخلاق و حكمت عملي نيز مي‌پرداخت و به اصطلاح همراه «ادب درس»، «ادب نفس» نيز مي‌آموخت.

اين چگونگي‌ها كه ياد شد، يعني انضباط ويژه، تشويق روحية طلبه، عدم غيبت استاد، قلت تعطيلات، اعتماد و اعتقاد به آموختن، قناعت و مناعت طبع استاد، ايمان عجيب استاد به كار خود، اهميت دادن بسزا به كار تحصيل علم و فراگيري، تسلط به مطلب، خوبي شيوة تدريس، ايجاد شور و حركت اصولي در طالبان علم، گسترده ساختن افق اطلاعات طلبه از راه نام بردن كتابها و... ذكر آداب و اخلاق، اينها همه از عوامل موثري بود كه درس اديب را درسي سازنده و پرورشگر مي‌كرد.

اينكه گفتم تعطيلات كم، اديب بسياري از روزهايي كه حوزه به مناسبتي تعطيل مي‌شد، درس را تعطيل نمي‌كرد. مدتي از تابستان نيز درس مي‌گفت. در اين فصل، درسهاي عصر را از بعد ازظهر نسبتاً زود شروع مي‌كرد. در همان هواي گرم مي‌آمد و عرق‌ريزان درس مي‌گفت و زحمت مي‌كشيد، تا طلبه‌اي پرورش يابد و صفحه‌اي خوانده شود. يكي ديگر از آثار اين چنين درس حوزه‌اي پيشرفت آن بود، و همين امر به صورتي عجيب باعث تشويق و تشجيع طلبه مي‌شد؛ زيرا مي‌ديد كه وقتش تلف نمي‌شود و درسش پيش مي‌رود، از فصلي به فصل ديگر، و از كتابي به كتابي ديگر مي‌رسد. اين كيفيت باعث بود تا طلبه نيز سستي نكند و جدي و كوشا باشد. غيبت نمي‌كرد. طلبه هم همچنين بود. من خود در دوره تحصيل نزد ايشان، فقط يك روز تعطيل كردم: روز اربعين، يعني آن روز هم كتاب‌ها و دفترهايم را برداشتم، تا به نزديك مدرسه هم آمدم، بعضي از رفقا را ديدم، گفتند: «امروز تعطيل است» و چون روز اربعين بود، فكر كردم لابد راست مي‌گويند؛ برگشتم. فردا معلوم شد درس تعطيل نبوده است و چون در درس حاضر شدم، فرمودند: «از شما توقع نمي‌رفت!» (تقريباً به اين عبارت). واقعه را شرح دادم كه برخي از طلاب به من اطمينان دادند كه تعطيل است و آنان باعث شدند. فرمودند: «بله، بايد همين‌طور باشد.»

من روزي سه تا پنج درس نزد ايشان داشتم، از صبح شنبه تا غروب چهارشنبه، در خدمت‌شان بودم. گاه، درس تعطيلي مي‌گذاشتند. از جمله، درس عروض و قافيه‌اي شروع كردند، پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها، براي اين درس، بين ساعت 9 تا 9و نيم صبح پنجشنبه و جمعه مي‌رفتيم، تا 2 بعدازظهر و گاه 2 و نيم و بيشتر درس، در تمام اين مدت يكسره ادامه داشت، بدون كمترين نگراني، و بدون صرف ناهار، اين چنين بود آن درسها و آن روزها.

متن درس، كتاب گوهرنامه بود، تاليف خود استاد، و خطي بود. ايشان از روي نسخه قرائت مي‌كردند، و ما مي‌نوشتيم. و توضيحات ديگري كه مي‌فرمودند نيز يادداشت مي‌كرديم. من اكنون نسخه‌اي از اين كتاب را به خط خود دارم. عده‌اي از طلاب درسهاي ايشان را يادداشت مي‌كردند، برخي بيشتر و برخي كمتر. من يادداشت‌ها و دفترهاي بسياري از درسهاي مختلف ايشان تهيه كرده بودم. من و برادرم، شيخ محمد حكيمي، و برادر ديگرم، شيخ علي حكيمي، در محضر آن استاد مربي و خوب، درس خوانده‌ايم.

همين شرح حال اشاره وار، و اشاره به چگونگي احوال آن استاد كافي است كه مسائل بسياري را به ما بياموزد. شرح زندگاني عالمان و مدرسان اسلامي خواندني است و قابل تامل، به ويژه براي خود طلاب و مدرسان، و از آن لازم‌تر، براي استادان دانشگاه‌ها و دانشجويان دانشگاه‌ها. در مجلة دانشكدة ادبيات مشهد، شماره‌اي كه از آن ياد كردم، كه به يادگار پنجاهمين سال درگذشت اديب نيشابوري اول، انتشار يافته است،‌ آقاي دكتر غلامحسين يوسفي، مطلبي در مقدمه مرقوم داشته‌اند، كه نقل چند طر آن مناسب است و مطابق است با حال اين شرح حال نيز: «امروز در برخورد با امور دانشگاهي و اصول تعليم و تربيت، شيوة كساني مانند اديب نيشابوري، لااقل از دو نظرگاه مهم مي‌تواند پرتوي بر راه ما بيفكند: يكي علاقه و همتي خستگي‌ناپذير كه وي در كسب معرفت و دانش داشت، شوق و اعتقادي كه برتر و والاتر از هرگونه رغبتي است كه حاصل تمتع از مزاياي قانوني و مادي گواهينامه‌ها و ابلاغ‌هاي كارگزيني باشد. ديگر شرف و حيثيتي كه براي پايگاه دانش و تعليم و استادي قائل بود... بنابراين، توجه به آن سنتهاي اصيل كه كساني چون اديب را در خانواده زارع متوسطي، در گوشة نشابور و مشهد مي‌پرورد، شايد اهميتش كمتر از اقتباس نظامهاي جديد آموزشي از ديگران نباشد.

اگر در مدارس ما همان شور و شوق كه در اديب و طالب علمان محضر او بود ادامه يابد، بي‌گمان محيط فرهنگي‌مان از روحي پرتوان و نيرويي به استواري ايمان برخوردار خواهد شد...»

 

قصيدة استاديه

پس از اينكه درس‌هايم نزد مرحوم اديب پايان يافت، به فكر افتادم تا سپاسگزاريي معروض حضور استاد بدارم. آن روزها، اندكي قدرناشناسي نيز از سوي برخي، نسبت به استاد اتفاق افتاده بود و استاد را اندكي افسرده خاطر ساخته بود.

جبران اين افسردگي را نيز مي‌خواستم كرد. اين شد كه من به عنوان طلبة حوزة ادب و درس اديب، مانند كسي كه پايان‌نامه مي‌گذراند، قصيده‌اي در ثنا و ستايش استاد و مقام علمي و تربيتي او سرودم، و نسخة آن سروده را، شب نوروز (نوروز 1333ش) به وسيله برادرم، محمد حكيمي، به منزل استاد فرستادم. و صبح فردا كه به ديدار نوروزي، نزد ايشان رفتم، و ديگران نيز مي‌آمدند، مورد تشويقي بزرگ قرار گرفتم.

من در آن هنگام حدود 18 سال داشتم و جز مشهد حوزه‌اي نديده بودم. با اين وصف، قصيده‌اي را كه معروض مي‌افتد ساختم، كه بدان‌گونه مورد تشويق و تأييد حوزه‌هاي غني، و درسهاي بارور بود. اين روزها با كمال تاسف مي‌بينيم كه در حوزه‌ها به ادبيات اهميت نمي‌دهند. نبايد اين طور باشد. اين به زبان ابعاد فرهنگي جامعة اسلامي است، و به زيان اركان هدايت و تبليغ و ارشاد است.

در پايان اين زندگي‌نامه، آن قصيده را مي‌آورم، براي يادي و يادگاري، و هم نشان دادن نمونه‌اي كوچك، از آثار تربيت در حوزه‌هاي اسلامي، و چگونگي كار و پيشرفت محصل در آن حوزه‌ها، و از همه مهم‌تر تشويق و ترغيب طلاب جوان، در توجه كردن بيشتر به كار ادب و ادبيات، به منظور خدمت به مقاصد اعلاي اسلام.

الحمدلله ربي باري النسم10

معطي العطايا الحكيم العدل في القسم

هو الذي وهب الذوق السليم لنا

والذوق ذلك عندي اعظم النعم

ثم‌السلام علي هادي الانام الي

دارالسلام، نبي جامع الكلم

و آله الصادقين الصادعين و هم

مشارق الوحي و الايات والحكم...

 

پي‌نوشتها:

1. مجله دانشكده ادبيات مشهد، شمارة يادشده، ص 157، گفتار استاد شيخ محمدتقي اديب نيشابوري (اديب ثاني)، دربارة استاد خود، ميرزا عبدالجواد اديب نيشابوري.

2. مجله دانشكده ادبيات مشهد، شمارة يادشده، ص 158.

3.‌ آقا ميرزا عسكري حسيني‌رضوي، مشهور به آقابزرگ شهيدي.

4. اين كتاب تأليف خود استاد بود، و آن را املا و تدريس مي‌فرمود.

5. اكنون «صحن آزادي» ناميده مي‌شود.

6. گفته‌اند: «با نام مبارك يا علي، ديده از جهان فرو بست، و آخرين كلمه‌اي كه بر زبان آورد، اين نام مبارك بود».

7. اكنون «صحن انقلاب» ناميده مي‌شود.

8. اين كتاب، با مجموعه‌اي پراكنده از اشعار استاد، در يك مجلد، به نام گوهر دانش به چاپ رسيده است.

9. «تكلم ايشان با لفظ قلم بود، هيچ كلمه‌اي را كم و كسر نمي‌داشتند. من هم اين روش را از ايشان اخذ كرده‌ام. هر كلمه‌اي را چنان‌كه بايد نوشته شود، ادا مي‌كردند.» مجلة دانشكدة ادبيات مشهد، شمارة ياد شده.

10. آخر همة ابيات با ياء اشباع خوانده مي‌شود: نسمي، قسمي، نعمي و...

 

سيره استاد ما اديب - 2 دکتر شفیعی کدکنی

روزنامه اطلاعات دوشنبه 26 اسفند 1387، 18 ربیع الاول1430، 16 مارس 2009،شماره 24430

اشاره: هر بزرگي، در بزرگي خود، دلا‌لتي است بر بزرگي ديگر. بنده بزرگ دلا‌لت بر خدايي بزرگ دارد و شاگرد بزرگ، دلا‌لت‌گر استادي بزرگ است كه در مقوله تربيت توفيق يافته است و اين خود براي بزرگي يك مربي بسنده است كه از حلقه درسي او فرزانگاني از دانشوران شناخته شده براي عصر و نسل، چونان دكتر مهدي محقق، دكتر احمد مهدوي دامغاني، استاد محمدرضا حكيمي، دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، آيت الله العظمي سيد علي سيستاني و ... درآيند و در ‌آفاق علم و ادب و تحقيق بدرخشند آن سان كه مي درخشند و همگان مي دانند . 
استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني از شاگردان بزرگ و نام آور مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، شيخ محمدتقي اديب خراساني است كه سالياني بعد از ارتحال آن استاد مسلم در دهه 50 شمسي، قلم در دست گرفته و سيره علمي مربي تاثير گذار چندين نسل در خراسان را به رشته تحرير كشيده است؛ متني از جنس خاطره، يادكرد و بزرگداشت كه در گوشه اي از خود، داراي نگاهي انتقادي است وبه گونه اي استادانه و دانشورانه مي كوشد آموزگاري منحصر به فرد يك آموزگار با اخلا‌ص را از چشم انداز طفل مكتب هاي آن روز كه امروز خود استادي برجسته و بي بديل است، براي همگان به تصور بكشد.بخش نخست اين مقاله روز شنبه به حليه طبع آراسته شد و اكنون بخش دوم آن تقديم علا‌قه‌مندان و خوانندگان گرامي مي‌شود؛ مي بادتان گوارا يا ايها السكاري!
***
لحن اديب،لحني ويژه بود و كاملا داراي سبك و اسلوب از <بسم‌الله‌الرحمن الرحيم> آغاز درس كه حالتي كشيده داشت تا وقتي كه‌مي‌خواست به‌نقطه پاياني برسد و مي‌گفت: <كه بس است ديگر!> و درس‌پايان مي‌گرفت. تمام لحظه‌هاي درس او داراي اسلوب بود؛ چه <بسم‌الله>گفتن و چه <كه بس است ديگر> گفتنش. او در خلال بحث، به‌تناسب‌درس و گاه به‌اسلوب تداعي معاني، حكايات تاريخي و داستانهايي از زندگي شاعران و اديبان و پادشاهان و حكام نيز نقل مي‌كرد. اديب ‌اطلاعات تاريخي بسيار خوبي داشت و در عرضه كردن اين دانسته‌ها،نوعي ذوق و مهارت ويژه نشان مي‌داد. مثل اينكه آن صفحه مثلا مطول باآن حكايت در ذهن او نوعي گره خوردگي پيدا كرده بود.‌
در طول درس اجازه پرسيدن نمي‌داد؛ اما قبل از شروع درس و پس ازپايان آن، به‌يك يك پرسشها با حوصله‌اي شگرف پاسخ مي‌داد. با لذتي‌تمام و وصف ناشدني، پاسخ را ارائه مي‌كرد. هرگز نديدم كه به‌هنگام‌پاسخ، چهره‌اي خسته و بي‌حوصله داشته باشد.‌ روزهاي پنج‌شنبه، در راهرو مدرسه خيراتخان - كه دو سوي آن سكوي‌طولانيي بود - مي‌نشست و در آنجا نيز به‌پرسشهاي طلاب پاسخ مي‌داد.‌درست روبه‌روي در مدرسه، در طرف مقابل، يعني سمت جنوبي‌بست، دكان بسيار كوچكي بود از آن مردي به‌نام <صفرعلي> كه دكان‌صرافي او بود. در داخل دكان جايي براي هيچ كس جز شخص صفرعلي‌نبود؛ اما اديب روي كرسيچه‌اي كه بردر دكان صرافي صفرعلي مي‌نهادند، مي‌نشست و چپق مي‌كشيد. در آنجا نيز به‌پرسشهاي طلاب و مراجعاني‌كه از جاهاي مختلف مي‌آمدند، پاسخ مي‌داد.‌اگر آن دفترچه‌هاي ثبت‌نام در منزل مرحوم اديب باقي مانده باشد،فهرست نام بسياري از افاضل عصر ماست و نشان مي‌دهد كه هركدام درچه سالهايي مستفيذ از محضر او بوده‌اند. مرحوم اديب شاگردان خودش ‌را كه از درس او فارغ‌التحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم به‌جايي‌رسيده بودند، وقتي ياد مي‌كرد، به‌عنوان <اصحاب> از ايشان ياد مي‌كرد. صحبت هركدام از ايشان كه به‌ميان مي‌آمد، مي‌فرمود:<از اصحاب است.> يعني از شاگردان.‌
از اصحاب مرحوم اديب، كه به‌قول قدما شريكان من در درس اديب‌بودند يعني همدرسان من و شمارشان در حدود بيست - سي تن بود، من‌امروز اين نامها را به‌ياد مي‌آورم كه هركدام در جايگاه علمي و فرهنگي‌ برجسته‌اي قرار دارند: حضرت آقاي علي مقدادي (فرزند برومند مرحوم‌حاج شيخ حسين علي نخودكي اصفهاني رضوان‌الله عليه)، استادمحمدرضا حكيمي، مرحوم آيت‌الله شيخ محمدرضا مهدوي دامغاني،استاد حجت خراساني (= هاشمي مخملباف) كه سالها بعد همان روش‌و اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيده‌ام كه حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سي - چهل سال‌اخير است. دكتر درهمي (استاد پاتولوژي دانشكده پزشكي مشهد)، استاد دكتر محمدرضا امامي گرگاني استاد دانشكده الهيات تهران (مترجم‌قرآن و مصحح تجارب‌الامم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زنده‌ياددكتر سيدمحمدحسين روحاني شهري، مترجم برجسته فارسي‌گراي باتمايلات سياسي ويژه.‌
اينها از اصحاب مرحوم اديب و همدرسان من بودند كه امروز به‌يادشان مي‌آورم. در دوره قبل از خودم كساني را كه از اصحاب اديب‌شنيده ام و به‌ياد مي‌آورم، عبارتند از: شهيد آيت‌الله مرتضي مطهري و حضرت آيت‌الله‌العظمي سيستاني (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني (استاد برجسته و بي‌مانند دانشكده‌ادبيات دانشگاه تهران در سالهاي قبل از انقلاب و استاد دانشگاه‌هاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفري لنگرودي (استادبرجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده درسالهاي پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدي محقق (استاد ممتاز دانشكده‌ادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مك‌گيل كانادا).‌
در نسل قبل از اينها نيز كساني مانند استاد محمدتقي شريعتي‌مزيناني (پدر زنده‌ياد دكتر علي شريعتي) را به‌علم تفصيلي مي‌دانم كه ازاصحاب اديب بوده است. بگذاريد به‌نكته‌اي در اين باب اشاره كنم. درسال 1338 شادروان استاد شريعتي از اين بنده خواست كه مقاله‌اي تهيه‌كنم در باب خدمات مسلمانان به‌جهان علم. من كه نه از <علم> كوچكترين‌اطلاعي داشتم و نه از <تاريخ علم>، امتثال امر آن عزيز را، رفتم به‌كتابخانه‌آستان قدس و چند كتاب فارسي و عربي دم دست را در باب تاريخ تمدن‌و تاريخ علم <تورقي> كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكده‌پزشكي دانشگاه مشهد، در مجلسي كه به‌مناسبت بعثت حضرت‌رسول(ص) تشكيل شده بود، قبل از سخنراني استاد شريعتي آن راخواندم. اولين باري بود كه در جمع سخن مي‌گفتم. با شرمندگي و ترس و لرز بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازي گرفت و در شماره اول‌مجله <آستان قدس> چاپ كرد. بعدها در جاهاي مختلف آن مقاله نقل‌شد و استاد محمدرضا حكيمي هم در كتاب <دانش مسلمين> خود با نگاه‌عنايت و لطف بدان مقاله نگريسته‌اند.بگذريم. مقاله در مجله آستان‌قدس نشر يافت. چندي بعد كه به‌ديدار مرحوم اديب رفتم، ديدم قدري با من سرسنگين است؛ تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد از اينكه من‌مرحوم استاد شريعتي را در آن يادداشت <استاد علامه> خوانده بودم،‌سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيري خود برگرفت كه: <اين كسي‌كه تو او را <استاد علامه> خوانده‌اي، شاگرد من است و....> بگذريم.خداوند هردو بزرگ را غريق رحمت بيكران خويش كناد! بي‌گمان تقصير من بود كه در آن عالم جواني و خامي، چك بلامحل كشيده بودم. ايران‌هميشه مركز كشيدن اين گونه چك‌هاي بلامحل بوده است! ما چقدر <سيدالحكماء> و عقل <رابع عشر> و <خامس عشر> داريم كه <ميراث عقلاني>شان براي بشريت نهادن چهار تا <رادّه> زير ضمير <انّه> براي<وجود> است و <انّها> براي <ماهيت> در حاشيه <شفا> يا <اشارات> يا<اسفار> و آن غارتگر بي‌رحم جهاني هم با انواع لطايف‌الحيل خويش ما را در اين راه تشويق مي‌كند!‌
تقريباً تمام كساني را كه در سالهاي اواسط حكومت رضاشاه تاسالهاي بعد از شهريور 1320 در حوزه علمي خراسان به تحصيل‌ پرداخته بوده‌اند، به‌علم اجمالي مي‌توان در شمار اصحاب اديب‌به‌حساب آورد. چون علم تفصيلي ندارم، از آوردن آن گونه نامها پرهيزمي‌كنم. به‌احتمال مي‌توانم از مرحوم دكتر فلاطوري و به‌ظن متأخم به‌يقين‌از مرحوم دكتر حسن ملكشاهي (آشيخ حسن مازندراني، در اتاق گوشه‌جنوب غربي مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچي (استاد دانشكده‌الهيات مشهد) و مرحوم جورابچي (زاهدي دوره بعد و استاد همان‌دانشكده) و حضرت آيت‌الله محمد واعظ‌زاده خراساني ياد كنم و بسيار و چه بسيار و بي‌شماران ديگر.‌آخرين سالهاي تحصيل من در محضر اديب باز مي‌گردد به‌حدود سال 36 - 1335 كه براي بار دوم به‌درس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزواري و قوانين ميرزاي قمي مي‌خواندم و به‌مصداق <العود احمد> رجوعي كردم به‌درس مطول او و اين را سعادتي مي‌دانم. بعضي مباحث <صور خيال> و <موسيقي شعر> از لحظه‌هاي درس مطول و مقامات حريري اديب در ذهن من شكل گرفته‌است. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشته‌ام:‌
<اينك خوشتر است كه سخن خويش را با سپاسگزاري و ياد نيك از يك‌يك استادان بزرگواري كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلامي‌خراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اين‌كتاب از محضرشان بهره‌مند بوده‌ام، به‌پايان رسانم؛ به‌ويژه شادروان استادبديع‌الزمان فروزانفر (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسي دانشگاه‌تهران) و جناب آقاي محمدتقي اديب نيشابوري (استاد يگانه ادبيات عرب وبلاغت اسلامي در حوزه علمي خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جناب‌آقاي دكتر پرويز ناتل‌خانلري (استاد دوره دكتري زبان و ادبيات فارسي‌دانشگاه تهران)...>‌
و هم اينجا يادآورمي شوم كه وقتي اديب ابيات خاتمه قصيده‌بي‌مانند بديعيه سيدعلي‌خان مدني شيرازي -- صاحب انوارالربيع -- رابه‌شاهد حسن ختام، درفصل بديع مطول مي‌خواند و ابياتي از بديعيه خودش را و بديعيه‌هاي ديگران را نيز اين بيت‌سيدعلي‌خان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنين‌اندازاست كه:‌
تاريخ ختمي لانوار الربيع اتي‌
طيب الختام فيا طوبي لمختتم‌
و به‌طورغريزي بسياري از چشم‌اندازهاي كتاب موسيقي شعر درذهن من جرقه مي‌زد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم، صداي اديب را با تمام وجودم احساس مي‌كنم. موسيقي/‌‌T[ ت]/ در تاريخ / ختم / اتي /طيب / الختام و طوبي / و مختتم را چنان مشخص و كشيده و ممتاز ادا مي‌كرد كه من در ضمير خود به‌جستجوي مفاهيم ديگري از صنايع بديعي‌مي‌رفتم كه با مصطلحات تفتازاني و سكاكي قابل توضيح نبود. همين‌ها،سالها و سالها بعد مباحثي از كتاب موسيقي شعر را در ذهن من آفريد.همچنان كه فصل مقايسه <ايماژ>هاي شعر شاعران عرب و شاعران‌فارسي در <صور خيال> نوعي الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول ومقامات حريري بود.
و هم اينجا يادآور شوم كه وقتي شعر ابن‌راوندي را مي‌خواند، چنان بر كلمات <عاقل عاقل> و <جاهل جاهل> تكيه مي‌كرد كه‌من از همان زمان به‌فكر افتادم كه اين چه نوع كاربردي است؟ بعدها متوجه‌شدم كه ابن‌راوندي تحت تأثير زبان فارسي بوده است و در عربي اين گونه‌تكرار وجود ندارد. سالها پس از آن در كتاب سبك‌شناسي نيز فصلي‌دراز دامن در اين باره نوشتم. اديب خود در اين باره چيزي به‌من نگفت؛ يعني من از او نپرسيدم. سالها بعد به‌تأثير طنين صداي اديب، متوجه شدم‌كه اين يك فرم ايراني و فارسي است كه در هيچ زبان ديگري وجود ندارد؛ از جمله در انگليسي و آلماني، تا آنجا كه من مي‌دانم. حال كه بحث‌به‌اينجا كشيد، اين را بگويم و بگذرم كه شعر <زنديق زنده> در كتاب <هزاره‌دوم آهوي كوهي>، جرقه‌هاي آغازي‌اش از سر درس اديب و طرز خواندن‌او، در ذهن من شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد.‌‌ من از او دقتهاي شگرفي در مشتركات ادب فارسي و عربي ديدم كه‌جاي نقل آن در اينجا نيست. براي نمونه يك روز كه از او معني اين شعركسائي را پرسيدم:‌
گل نعمتي‌ست هديه فرستاده از بهشت‌
مردم كريم‌تر شود اندر نعيم گل‌
‌ بعد از توضيح معني بيت، يادآور شد كه ميان كلمه <مردم> و <كريم>رابطه‌اي وجود دارد كه نوعي ايهام مي‌آفريند. بعد توضيح داد كه: <مردم>علاوه بر معني رايج آن كه خلايق است، <مردم> چشم را نيز به‌ياد مي‌آوردو <كريم / كريمه> در عربي نيز به‌معني مردمك چشم است و بلافاصله‌عبارت حريري را از مقامه <بر قعيديه> خواند كه <ثم فتح كريمتيه و رارابتو امتيه> و در دنبال آن حديثي را كه از رسول(ص) نقل كرد كه: <من احب‌كريمتيه لم يطالع بعد العصر> هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد،در شامگاه و بعد از عصر به‌مطالعه نپردازد.‌
لطف شعر كسائي با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه <مردم كريم‌ترشود> چه ايهام درخشاني دارد. من اين گونه دقتها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعم اغلب شاگردانش از اين گونه ظرافتهاي سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطي و مغني و مطول را، كه‌اديب توضيح مي‌داد، طالب بودند و لاغير. حتي گاه از اينكه چند دقيقه‌اي‌درسش از معيار هر روزه طولاني‌تر شده است، احساس خستگي‌مي‌كردند!‌
مرحوم اديب در آن سالها كمتر به‌حرم حضرت رضا مي‌رفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، كسي كه روزي دو بار، يا دست كم هفته‌اي دوسه بار به‌حرم نمي‌رفت، در ايمانش ترديد مي‌كردند! اما مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكراري شدن زيارت، آن حضور قلب را از ما مي‌گيرد. همان چيزي كه صورت‌گرايان روسي و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن مي‌گويند؛ يعني بايد در برخورد با هر پديده‌اي --- خواه‌هنري و خواه ديني ----- ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقه‌لسان و تكرارهاي فارغ از معني، هيچ لطفي ندارد. به‌همين دليل به‌يادمي‌آورم كه در يكي از شعرهايش گفته بود:<‌بر در ايشان رو معروف‌وار>؛ يعني با همان خلوص و حضور قلبي كه معروف كرخي در محضر امام‌رضا عليه‌السلام داشته است.‌
هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت به‌پيري داده باشد؛ ولي از مطاوي‌گفتار و رفتارش ارادتي ويژه به‌شاه نعمت‌الله ولي را استنباط كرده بودم ودر يكي از شعرهايش گفته بود (و اين را به‌شاهد يكي از اوزان عروضي دردرس عروض از او شنيدم):‌<شيخي حقيقت اسرار، ماهي نهان در ماهان>‌ و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا مي‌كرد، نشانه‌هاي ديگري هم از اين گونه سلوك روحاني آشكارا بود.‌‌ مرحوم اديب در ولايت اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود.خوب به‌ياد مي‌آورم كه در درس مطول وقتي به‌رجز منسوب به‌امام علي‌بن‌ابيطالب كه فرموده است:‌
انا الذي سمّتني امي حيدره` ضرغام آجام و ليث قسوره`
در بحث از احوال مسنداليه مي‌رسيد، و ايراد تفتازاني را به‌ساختار نحوي‌آن مطرح مي‌كرد كه مثلا بايد گفته مي‌شد:<سمته امه>، نه <سمتني امي>،‌مي‌گفت:‌<اي تفتازاني! تو از گوشه بيابان تفتازان خراسان رفته‌اي و قواعدي از ادب‌عرب را آموخته‌اي؛ اگر خودت اينجا نيستي، روح تو حاضر است، بشنو و بدان‌كه حد چون تويي نيست كه بركسي نكته بگيري كه مظهر بلاغت زبان عرب‌است و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.> و در اين گفتار صدايش مي‌لرزيد و چشمانش در اشك غوطه‌ور مي‌شد. يا وقتي كه شعر صاحب‌بن عبّاد را مي‌خواند:‌
قالت تحب معاويه`؟ قلتُ اسكتي يا زانيه`
اتحب من شتم الوصي علانيه`؟
فعلي يزيد لعنه و علي ابيه ثمانيه`
چشمانش از اشك لبريز مي‌شد... و از شعرهاي او كه در مديح امام‌علي‌بن ابيطالب سروده بود و بر ما املا مي‌كرد، اين مصراع‌ها را از يك‌مخمس او به‌ياد دارم:‌
...‌ تا آن كه دلم بنده دربار علي شد‌
تا بنده انوار مقام ازلي شد‌
مَحرم به‌حريم حرم لم‌يزلي شد
بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان‌
يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديب‌برافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روي سكوي راهرو،نشسته است و با لحني خشم‌گين و درمانده مي‌گويد:‌<...‌من اين وجوه را براي سفر حج ذخيره كرده بودم...>‌معلوم شد كه كساني در شب قبل از روي پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهاي سقف را كنده بودند و با طناب وارد اتاق اديب شده بودند ومبالغي پول را كه اديب در لاي اوراق كتابهاي خود گذاشته بود، برداشته‌بودند. احتمالا اين افراد از پشت در اتاق در روزهاي قبل ديده بودند كه‌او پولها را در لاي اوراق كتابها مي‌گذارد.‌ معلوم نشد كه چه كساني اين جنايت را مرتكب شده بودند؛ ولي قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور <طلبه> داشتيم!‌
‌ اديب در تمامي معارف قديم مدعي اطلاع بود. حتي از علوم غريبه‌هم گاه سخني مي‌گفت و اشارتي داشت. در يكي از شعرهايش كه بر مااملا مي‌كرد، مصراعي بود در اين حدود كه:< داراي طلسماتم و اسرار غريبم>.اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استاداني‌آموخته بود، خودش چيزي به‌من نگفت و من هم جرات اين كه از او بپرسم، نداشتم. تصور مي‌كنم در اين گونه معارف‌Self-‌‌Taught بود، مثل‌اكثر افاضل عصر ما!‌
اديب در بعضي مسائل درسي و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاه‌عقايد عجيبي داشت. وقتي طلبه‌ها به‌او مي‌گفتند كدام چاپ <المنجد>بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، مي‌گفت: فقط <طبع نهم>؛ با اينكه‌چاپهاي گسترده‌تر و بهتري از اين كتاب نشر يافته بود؛ ولي او همچنان‌اصرار داشت كه المنجد <طبع نهم> و لاغير. حكمت اين پافشاري را هرگز درنيافتم؛ ولي وقتي مي‌خواستم يك دوره <ابن‌خلكان> بخرم، پرسيدم كه:<‌كدام چاپ آن بهتر است؟> با قاطعيت فرمود: <فقط چاپ سنگي تهران.> بااينكه چاپهاي متعدد از اين كتاب در دست بود كه بر دست علماي بزرگ<عربيت> تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگي تهران اصرارمي‌ورزيد. البته حكمت آن را بعدها دانستم: يكي حواشي بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاي قاجار بود كه از علماي بزرگ نسل خودش بوده‌است و ديگر صحت ضبط كلمات كه در عمل با آن روبه‌رو شدم. حتي در چاپ علمي و انتقادي استاد احسان عباس غلطهايي وجود دارد كه در چاپ سنگي ايران ديده نمي‌شود. بنابراين تشخيص اديب در اين باره از روي بصيرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدي <وفيات‌الاعيان> چاپ سنگي‌را كه در تاريخ 24 ربيع‌الثاني سنه سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف به‌مبلغ‌هفتاد تومان خريده‌ام و اين به‌توصيه مرحوم اديب بوده است، در ميان‌كتابهاي من بسيار عزيز است.‌

استادان اديب‌
استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابوري (متوفي ششم‌خرداد 1304 شمسي) يعني اديب اول، همان شاعر برجسته نيمه اول قرن‌چهاردهم هجري عبارت بودند از: مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگ‌شهيدي) و مرحوم شيخ اسدالله يزدي (مدرس برجسته حكمت و داراي‌تجارب عرفاني بسيار ممتاز و مدفون در كوه‌سنگي مشهد) نام اين دواستاد او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود، شنيده بودم؛‌يعني خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدي، تا آنجاكه به‌ياد مي‌آورم، به‌عنوان استادان خودش چيزي براي من نگفت؛ ولي از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كرده‌بوده است؛ يعني با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، همدوره وهمدرس بوده است.‌
به دليل آموخته‌هايي كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكي هم‌به‌او مي‌شد؛ يعني وقتي در سكوي مدخل ورودي مدرسه خيراتخان‌مي‌نشست، در كنار طلابي كه براي رفع اشكال درس روز قبل به‌او مراجعه‌مي‌كردند، افرادي نيز براي معالجه بيماريهاي خود نزد او مي‌آمدند و او هم با دادن داروهاي گياهي از نوع <گل زوفا و سكنگور و سيه‌دانه> آنها رامعالجه مي‌كرد و غذايي را كه غالباً به‌بيماران توصيه مي‌كرد و خوب به‌ياددارم، <نخودآب> بود. با اصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را <خوب>بجوشانند.‌
به دليل همين آشنايي مقدماتي و خودآموخته با طب قديم، هيچ گونه‌اعتقادي به‌طب جديد و مراجعه به‌دكترها نداشت! تنها پزشكي كه بااديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملي بود كه از مشاهيراطباي شهر ما بود، پدر آقاي ناصر عاملي شاعر خراساني حفظه‌الله. مرحوم دكتر شيخ حسن‌خان كتابخانه بسيار خوبي داشت مشتمل بر كتب‌ادب و تاريخ و ديگر شاخه‌هاي معارف غير طبي. همين آگاهي از طب‌قديم و عدم اعتقاد به‌طب جديد، يك بار هم مايه گرفتاري مرحوم اديب‌شده بود. گويا در انگشت ايشان زخمي پديد آمده بود و با داروهاي‌گياهي، و با تشخيص‌هاي خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيدهدايتي ---- استاد برجسته چشم‌پزشكي دانشگاه مشهد و از دوستان انجمن‌ادبي خراسان كه يكي از نيكان اين عصر بود ---- شنيدم كه گفت: ديروز دربيمارستان بودم (احتمالا بيمارستان شاهرضا)؛ ديدم مردي آمده است ومي‌گويد:‌<من اديب نيشابوري، مدرس آستان قدس رضوي، اين دست مرا چه‌كسي بايد معالجه كند؟>‌
مرحوم دكتر هدايتي كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بودو غياباً به‌او ارادتي يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديب‌نيشابوري است. حتي فكر كرده بود كه دروغ مي‌گويد و قصدش‌سوءاستفاده از نام اديب است. با بي‌اعتنايي گفته بود: <آشيخ، برو بنشين تانوبتت شود!> تعبيري در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و من‌به‌او توضيح دادم كه آن شخص به‌راستي اديب نيشابوري بوده است،مرحوم دكتر سعيد هدايتي خيلي اظهار شرمندگي و تأسف كرد.خداوندهر دوشان را غريق رحمت بي‌پايان خويش كناد!‌
اين دكتر سعيد هدايتي كه سرانجامي دردناك يافت و بر اثر تصادف‌اتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستاني كه خودش به‌ياري دوستانش‌براي فقرا ساخته بودند و به‌نام دارالشفاي حضرت موسي‌بن جعفر(ع)بود ، در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بستري بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب <شعر امروز خراسان> رابه‌همين دكتر سعيد هدايتي تقديم كرده‌ايم.‌
در سالهايي كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340به‌بعد گويا آخرين باري كه مرحوم سيد جلال‌الدين طهراني نايب‌التوليه‌آستان قدس رضوي شده بود، از مرحوم اديب --- كه با يكديگر در درس‌اديب اول گويا همدوره و همدرس بوده‌اند ---- خواستار شده بود كه به‌جاي‌تدريس در مدرس خودش، يعني در اتاق سردر مدرسه خيراتخان، حوزه‌درسش را به‌رواق شيخ بهائي در حرم انتقال دهد و عنوان <مدرس آستان‌قدس رضوي> را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ به‌بعد جلسات درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائي تشكيل مي‌شد. و ديگراز طلاب براي حق‌التدريس وجهي قبول نمي‌كرد.‌هر وقت به‌مشهد مشرف مي‌شدم، براي دستبوسي به‌خدمتش مي‌رفتم‌و ايشان در مكاتباتش كه چند نامه آن را به‌يادگار نگه داشته‌ام با عنوان<نورچشمي آقارضاي شفيعي> با چه لطف و محبتي از من ياد مي‌كرد؛ درست مانند يكي از فرزندانش. دريغا كه به‌هنگام درگذشت ايشان درسال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را به‌ايران‌برسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.‌
‌ پيش از آن هروقت به‌مشهد مشرف مي‌شدم، يكي از نخستين وظايف‌شرعي خودم را دستبوسي ايشان و زيارت ايشان مي‌دانستم. از احوال‌تهران و استادان تهران كه مي‌پرسيد (با اينكه با علامه بي‌نظير و نادره دهربديع‌الزمان فروزانفر محشور بودم) براي شادي خاطر او و سپاس اززحماتي كه براي من كشيده بود، اين بيت متنبي را در پاسخش مي‌خواندم‌كه:‌
قواصد كافور توارك غيره‌
و من قصد البحر استقل السواقيا
و اين بيت نابغه ذبياني را:‌
فانّك شمس و الملوك كواكب‌
اذا طلعت لم يبد منهنّ كوكب‌
كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم واو احساس نوعي شادماني مي‌كرد از اين حق‌شناسي من.‌
مرحوم اديب به‌سال 1310 قمري / 1276 شمسي در خيرآبادنيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست به‌يادم مانده باشد، مرحوم‌شيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكن‌مرتبط بوده است. همسر مرحوم اديب دختر دخترعمه پدرم و از اهالي‌كدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. به‌ياد مي‌آورم كه مرحوم اديب درنسب خودش عنوان <اسكندري هروي> را در درس عروض و در مقدمه‌رساله كوچك عروضي خودش بر ما املا مي‌كرد <محمدتقي اديب راموزبهاور> و با عنوان <اسكندري هروي.> از خصايص آن بزرگ بود كه‌مي‌خواست تا شاگردانش او را با عنوان <حجه‌`الحق استاد اعظم اديب‌راموز بهاور> بشناسند و ثبت كنند و ما نيز به‌همين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت مي‌كرديم.‌
اين نوع سليقه او حاصل انزواي بيش از حد او بود. جز افراد بسيارنزديك خويشاوندش ---- مثل خانواده ما ---- و چند تن انگشت‌شمار با هيچ‌كس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همان‌حلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسي آميزش نداشت. از آنها كه‌مي‌توانم به‌ياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادخويشاوندش)، يكي مرحوم دكتر شيخ حسن‌خان عاملي (متوفي 1332شمسي) بود، ديگري مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بود. ديگري‌مرحوم ولايي (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوي) ومرحوم رياضي، مولف كتاب دانشوران خراسان و شايد چند تن ديگر كه‌علي‌التحقيق عددشان به‌شمار انگشتان دو دست نمي‌رسيد.‌
به‌دليل همين انزوا بود كه ادباي رسمي مشهد ---- آنها كه بيرون حوزه‌طلبگي بودند ---- امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادي و ديگران به‌او نگاه مثبتي‌نداشتند. عبارتي كه مرحوم گلشن آزادي در كتاب <صد سال شعرخراسان> در حق مرحوم اديب نوشته است، قدري بي‌انصافي است. ازمرحوم اديب شنيدم كه در سالهاي تأسيس انجمن ادبي در خراسان، گويا مرحوم فرخ و يا نصرت منشي‌باشي ---- كه بر فرخ تقدم سني داشت و عملارئيس انجمن ادبي بود---- از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويت‌انجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود:<اگر شماهفته‌اي يك ساعت <جلسه` الادب> داريد، من هرروز و هر ساعت‌جلسه`‌الادب دارم.> و نرفته بود.‌

سيره استاد ما اديب - 3 دکتر شفیعی کدکنی

روزنامه اطلاعات سه شنبه 27 اسفند 1387، 19 ربیع الاول1430، 17 مارس 2009،شماره 24431

اشاره:استاد دكترمحمدرضا شفيعي كدكني طي دو شماره پيش با قلم شيرين و تيزبينش از مدرس بزرگ ادبيات در حوزه علمي خراسان، مرحوم شيخ محمدتقي اديب خراساني(اديب دوم) ياد كرد و از سيره علمي و ادبي استاد پرآوازه‌ خود سخن به ميان آورد، همراه با يادهايي درخشان و خاطراتي فراموش نشدني؛ اميد كه اين روش در ميان ساير فرهيختگان اين عصر نيز تداوم بيابد. آنچه در پي مي‌آيد، بخش پاياني اين نوشتار آموزنده و به يادماندني است.
***
انزواي بيش از حد و توغل در كتابهاي كهن او را از هرچه به‌زمانه ماتعلق داشت، دور مي‌كرد؛ مثل همان قضيه بي‌اعتقادي به‌طب جديد يا سوارماشين نشدن! شايد شما باور نكنيد كه مردي تمام عمر در مشهد نيمه دوم‌قرن بيستم زندگي كند و سوار ماشين نشود. مي‌گفت: <مركب شيطاني‌است!> و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتي پيش مي‌آمد، از درشكه‌استفاده مي‌كرد. تا من در مشهد بودم، يعني تا بهار سال 1344 يعني حدودده سال قبل از فوتش، نشنيدم كه او راضي شده باشد كه سوار ماشين شود.ماشين <مركب شيطاني> بود. همين گونه تلقي از حيات، در نوع سليقه‌شعري او هم اثر گذاشته بود كه من به‌هيچ روي به‌خودم اجازه نمي‌دهم كه‌در آن وادي نظري انتقادي داشته باشم. اديب براي من عزيز است وقدسي، و در امور قدسي نگاه انتقادي و تاريخي نمي‌توان داشت.‌ همين انزواي بيش از حد سبب شده بود كه نمي‌دانم روي چه‌مقدماتي، او را يك بار در مجلس سلام شاه در حرم مطهر حضرت‌رضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جوري توي جلد او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نمي‌دانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاه‌طلبي‌هانبود. احتمالا به‌عنوان اينكه <شما حالا مدرس آستان قدس رضوي‌هستيد و...> و مثلا اين‌گونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتي‌كه شاه از برابر حاضران مي‌گذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود به‌خواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبي كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهت تفأل:‌
سعدت بغرّه` وجهك الايام‌
و تزينت بلقاءك الاعوام‌
و ترفّعت بك في المعالي همّه‌
تعياً بها من دونها الاوهام...‌
‌ و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبي است وشاه هم در جايگاه سلطان محمود غزنوي، بعد از فتح سيستان و زرنج وحالا شاه ---- كه يك بيت شعر فارسي در حافظه‌اش نداشت و اصلابه‌ادبيات و هنر سر سوزني علاقه‌مند نبود ---- محو زيبائي اين قصيده عربي‌مي‌شود و دستور مي‌دهد كه دهان <انشادكننده> شعر را پر از جواهر كنند! اين را از باب ايجاد فضاي تاريخي گفتم، وگرنه اديب با سلطنت فقر خويش‌از اين حرفها بي‌نياز بود. شاه كه احتمالا ذهنش در آن لحظه مشغول يكي‌از مسائل <اوپك> يا به‌ياد يكي از <دهها معشوقه> داخلي و خارجي‌خودش بود، (خاطرات علم ديده شود) بي‌اعتنا رد شده بود و پرسيده بودكه:<اين آشيخ چه مي‌گويد؟!>
‌ من اديب را فقط از چشم‌انداز يك معلم، يك استاد و مدرس ادبيات‌عرب مي‌نگرم و او را در كار خود در اوج مي‌بينم. جز اين هم از او نبايدتوقع داشت؛ نه به‌شعرش كاري دارم و نه به‌تأليفاتش. شايد نشر شعرها وآثارش چيزي برمقام او نيفزايد.‌‌ يك نكته را هم در باب ديوان جمال‌الدين محمدبن عبدالرزاق --- كه‌به‌نام او چاپ شده است ---- هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حق او به‌ديده‌انتقادي مي‌نگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها وبارها به‌من فرمود كه:<من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتي‌نداشتم.> كتابفروشي ---- كه الآن اسمش را به‌ياد ندارم و روي كتاب اسمش‌ثبت شده است ---- مي‌خواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخه‌اي‌به‌خط مرحوم عبرت ناييني را به‌چاپ سپرده بوده است، از مرحوم اديب‌خواسته بود كه تقريظ مانندي دراين باره بنويسد و او هم چند سطري‌نوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط به‌جمال عبدالرزاق از كتاب‌<سخن و سخنوران> استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود.هركس از كنه ماجرا بي‌خبر باشد، خيال مي‌كند كه مرحوم اديب عبارات‌استاد فروزانفر را انتحال كرده است! حال آنكه روح او از اين كار، به‌كلي،بي‌خبر بوده است و عملا در برابر كاري انجام شده قرار گرفته بود. هيچ‌وسيله‌اي براي تكذيب نداشت. تنها به‌ما كه شاگردانش بوديم، به‌طورشفاهي اين سخن را مي‌گفت.‌
‌ تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دهه‌اول قرن بيست و يكم قدري هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادي داشته‌باشيم. همين انزواي عجيب و استغراق در كتابهايي معين و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتي نوعي قبول نداشتن ديگران، سبب شده بودكه او تصوري بسيار عجيب از فرهنگ بشري داشته باشد، حتي در همان‌رشته خودش كه تحقيق در متون معيني از قبيل سيوطي و مغني و مقامات‌حريري و مطول بود. به‌فلسفه و رياضي‌داني و طب و نجومش كاري‌ندارم. او نمي‌دانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقه‌اللغه زبان و تاريخ‌ادبيات عرب، امروز چه محققان بزرگي در دانشگاههاي اروپا وجود دارند و حتي از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريه و حتي هند، چه‌دانشمندان بزرگي هستند كه دامنه تخصص و اطلاعاتشان تا به‌كجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمني يا محمدكرد علي يا محمودتيمور پاشا را از نسل قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود، از دامنه‌كارهاي ايشان آگاهي نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات براي او دراين زمينه‌ها، تاريخ آداب اللغه جرجي زيدان بود و <طبع نهم> المنجد. در اين جهان ساده و روستائي‌اش، نوعي گرفتاري <مرد نحوي> و <كشتيبان>مثنوي را داشت. بعضي از علاقه مندان او - كه اصرار بر نشر آثار او دارند،امروز گرفتار چنين تصوري هستند و غافل‌اند از اينكه امتياز او، در معلمي‌و تدريس همان كتابها، در فضاي مشهد و ايران آن سالها بوده است و جديتي كه در تربيت شاگردان خود داشته است ولاغير.‌
قوت غالب مردم كشور ما هميشه <شايعه> بوده و ستون فقرات تاريخ‌ما را --- بعد از روزگار رازي و بيروني به‌ويژه بعد از مغول --- <حجيت ظن>هميشه شكل داده است. در زماني كه ما مستفيد از محضر آن بزرگ بوديم،‌شايعات عجيبي در پيرامون او وجود داشت كه مثلا بارها او را براي<رياست دانشگاه الازهر> دعوت كرده‌اند و او نپذيرفته. يا براي <تدريس‌ادبيات عرب در دانشگاه قاهره>. طلبه‌هاي ساده‌لوحي كه اين گونه‌شايعات را دامن مي‌زدند، چه تصوري از <او> و چه تصوري از رياست<الازهر> يا <دانشگاه قاهره> داشتند؟ حتي بعضي از همان آدمها، شايعه‌نوعي <كرامات> را هم براي ايشان دامن مي‌زدند. به‌قرينه‌ صارفه‌ <الازهر>و <دانشگاه قاهره>، آن كرامات هم قابل درك است.‌
اميدوارم آيندگان و اكنونيان به‌ويژه فرزندان برومند آن بزرگ حمل بر ناسپاسي نكنند. من از روح بزرگ آن استاد بي‌مانند عذر مي‌خواهم كه‌چنين جسارتي را مرتكب شدم و حقيقتي را كه روزي بايد روشن شود، باخوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار مي‌كنم كه او معلمي‌دلسوز و بر كار خود مسلط و جدي بود و در پرورش نسلهاي پي در پي‌فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترين سهم را در عصر خود و در رشته خودداشت. چه كرامتي از اين بالاتر؟ آن هم در مملكتي كه هيچ كس در كارخود جدي نيست و به‌گفته فروغ فرخ‌زاد مملكت <اي بابا ولش كن!>است، يعني <مرز پرگهر>! تا <قوت غالب> ما ايرانيان شايعه است و ستون‌فقرات فرهنگ ما را <حجيت ظن> تشكيل مي‌دهد، روز به‌روز از اين هم‌ناتوان‌تر مي‌شويم و گرفتار شايعه‌هاي بزرگتر و خطرناك‌تر. سرانجام بايد روزي، جلو اين گونه <تابو>پروري‌ها گرفته شود و صبحدم <رئاليته> ازشب تاريخي و تخيلي ما، طلوع كند. تمام رسانه‌هاي اين مملكت درخدمت دامن زدن به<حجيت ظن> و شايعه‌پروري‌اند و اين براي نسلهاي‌آينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراس‌هم خطرناك‌تر است.‌
خط و تاليفات و شعر او را نبايد معيار فضل او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرس بي‌نظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشي قديم،بررسي كرد. در چنان چشم‌اندازي بي‌همانند بود. اگر كسي امروز بخواهد از روي كليله و دمنه يا گلستاني كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خان قريب‌نشر داده است، درباره مقام شامخ و والاي او در حوزه تعليم و تربيت‌نسلهاي مختلف قرن بيستم ايران داوري كند، اشتباه كرده است. همچنان‌كه كسي نقاشيهاي ملك‌الشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يابه‌اخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روي مدرك تحصيلي‌شان‌بخواهد نمره شاعري بدهد.‌
‌ مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان <معقول و منقول> ياچيزي به‌نام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود،تدريس مي‌كرده است. نخستين ديدارهايي كه از او در سراچه كمالي‌به‌خاطر دارم و من در آن هنگام 4 - 5 ساله بودم، او را معمم به‌ياد نمي‌آورم.‌لباسي كه در منزل مي‌پوشيد شلواري بود كه به‌جاي كمربند، دوبند اريب‌قيقاچ از روي شانه او رد مي‌شد، به‌جاي كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را به‌كناري نهاده بود و بعدها در سالهاي بعد ازشهريور، مثل بسياري از طلاب و علما، دوباره لباس روحاني به‌تن كرده‌بود. اين قدر بر من مسلم است كه او در آن سالها نوعي همكاري با وزارت‌فرهنگ داشت و شايد در بعضي از دبيرستانها، مثلا دبيرستان فردوسي‌مشهد، در خيابان پل فردوس، از متفرعات خيابان تهران، تدريس مي‌كرد.بعدها، اين كار را رها كرد و به‌همان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعت‌ورزيد.‌
اديب در كار تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع مي‌كرد و براي هر درسي حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربع‌وقت صرف مي‌كرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه وگاه كمي بيشتر از مطول را --- از روي چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم --- بادقتي حيرت‌آور درس مي‌داد؛ به‌گونه‌اي كه اگر كسي با هوش و حافظه‌متوسط، نيمي از حواسش را به‌درس مي‌داد، هيچ ابهام و پرسشي برايش‌باقي نمي‌ماند تا چه رسد به‌آنها كه هوش و حافظه‌اي نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت مي‌كردند.‌
من به‌دليل اتكاي بيش از حد به‌حافظه‌ام، به‌اختصار تقريرات استاد را براي خودم مي‌نوشتم؛ در حدي كه از روي آن مختصر، كل گفتار استاد را بتوانم به‌ياد بياورم؛ اما بودند كساني كه تمام جزئيات گفتار اديب را --- باتمام دقايق و حكايات و حتي شوخي‌ها و طنزهايش--- يادداشت‌مي‌كردند، و در ميان همدرسان من، آقاي هاشمي مخملباف (يعني‌حجه‌`الحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسي مي‌كرد و حتي در منزل آنها را پاكنويس مي‌كرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم وكسري يادداشت‌هايش را تكميل مي‌كرد. آقاي هاشمي مخملباف‌دفترهايي داشت بياضي مثل طومارهاي نوحه‌خوانان، كه عطف كوچك‌ولي صفحات نسبتاً درازي داشت با جلدهاي چرمي. اگر آقاي هاشمي آن‌دفترها را نگه داشته باشد، سند بسيار ارزشمندي است از شيوه تدريس‌مرحوم اديب، نوع حاشيه رفتن‌ها و فوائد جنبي هر درسش، شعرهاي‌فارسي و عربي‌يي كه مي‌خواند و نوع مثالهايي كه براي تقرير مطلب‌داشت و اين مثالها نوعي كليشه بود. بار دوم كه به‌درس مطول او رفتم،‌متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل، كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقل‌مي‌كرد. اين عيب كار او نبود، بلكه ورزيدگي او را در تقرير درس نشان‌مي‌داد كه براي هرنكته‌اي، فرم ويژه‌اي از بيان را آماده داشت.‌ درس اديب تعطيل‌بردار نبود. مي‌گفت: <اگر من بخواهم مثل اينها(منظورش علماي حوزه بود) به‌هر بهانه‌اي درسم را تعطيل كنم، بايد اصلادرس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طول‌سال، هر روزي وفات چند تا از اينهاست!> جز همان تاسوعا و عاشورا وچند تعطيل اساسي، مثل ايام نوروز، تعطيل ديگري را قبول نداشت. درميان برف و باران و يخ‌بندان، به‌هر زحمتي بود، سر وقت خود را به‌مدرسه‌مي‌رسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكي از اين زمستانهاي سرد ويخ‌بندان مشهد، وقتي مي‌آمده بود براي درس، افتاده بود و پايش شكسته‌بود. مدتها خانه‌نشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اين‌گونه صحنه‌ها از زندگي او را نديدم.‌
تمام سال در حال تدريس بود. درسهاي تابستاني‌اش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريري، عروض و قافيه و در طول سال هم‌سيوطي، مغني، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دوره‌اي كه من سعادت شاگردي‌او را داشتم، شرح نظام گفتن او را نديدم و به‌ياد نمي‌آورم؛ اما گويا براي‌طلبه‌هاي نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس مي‌كرده بود.‌
اديب با هيچ كس از علماي حوزه ارتباط نداشت؛ مثلا با مرحوم حاج‌سيديونس اردبيلي يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايي يا مرحوم حاج شيخ‌هاشم قزويني يا مرحوم آيت‌الله ميلاني و ديگر بزرگان حوزه.‌ از تشتتي كه در نمازهاي جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه‌در يك شبستان دو امام به‌نماز مي‌ايستادند تا طرفدارانشان به‌آنها اقتداكنند و اين با وحدت كلمه مسلماني تناسبي نداشت، بسيار دلگير بود. از شعرهاي اديب - كه برما املا كرده و من در حافظه دارم - يك مثنوي است‌كه سراسر آن انتقاد از همين گونه عالمان جاه‌طلبي است كه وحدت‌اسلامي را، با تمايلات شخصي خود، پايمال مي‌كنند:‌
آب نجف خورده و فائق شده‌
حجه`‌الاسلام خلايق شده‌
يك ورق آورده پر از صاف و دُرد
تا به‌وجوهات زند دستبرد
مفتي اعظم، ملك الآكلين‌
داده بدو منصب و جاهي چنين‌
كيست كه داند ز تمام انام‌
يك ره و يك مسجد و پانصد امام!‌
باز هم اين دسته ز هم بدترند
درصدد آهوي يكديگرند
خودش توضيح مي‌داد كه <آهو> در اينجا به‌دو معني است: <عيب> ونيز همان حيواني كه در صحرا <صيد> مي‌شود.‌ بيش از اين حافظه‌ام مدد نكرد تا شعري را كه متجاوز از پنجاه و پنج‌سال قبل از املاي او به‌خاطر سپرده بودم، اكنون به‌تمامي به‌ياد آورم.‌>
توضيح ضروري: در شماره قبل، اسم آقاي دكتر ابوالقاسم ا‌مامي گرگاني به اشتباه دكتر محمد رضا امامي گرگاني درج شده بود كه بدين وسيله در اينجا تصحيح مي گردد.

سيره استاد ما اديب - 1 دکتر شفیعی کدکنی

روزنامه اطلاعات شنبه 24 اسفند 1387، 16 ربیع الاول1430، 14 مارس 2009،شماره 24429

اگر از طرف حرم حضرت رضا(ع) به‌خيابان تهران مي‌آمديد، يعني‌به‌سمت جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرق آن بناكردند) كمي بعد از فلكه آب كه نام رسمي آن <ميدان دقيقي> بود، كمي آن‌طرف‌تر به‌سمت جنوب در سمت غربي خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيم‌چاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چهنو بود كه اگر آن رابه‌طرف غرب ادامه مي‌داديم تا ارگ، كوچه به‌كوچه راه داشت. نام اين‌محله چهنو را، در جغرافياي حافظ ابرو ديده‌ام و نشان مي‌دهد كه در قرن‌هشتم و اوايل قرن نهم جزء محلات اصلي و معتبر مشهد بوده است.درست روبه‌روي همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشين‌روي‌بود، كوچه ما بود؛ يعني كوچه اعتماد، كوچه تنگي بود كه ماشين وارد آن‌نمي‌شد. و در سيلي كه به‌سال 1326 در مشهد آمد و بسياري منازل‌سمت خيابان تهران را خراب كرد، به‌ياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يك‌لت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقداري شن و خاك درپشت آن، از ورود سيل به‌كوچه ما جلوگيري كردند. منزل كوچك ما درهمين كوچه اعتماد قرار داشت. به‌نظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه --- كه منزل او در همين كوچه بود --- به‌اين كوچه داده بودند. شايد هم نام‌كوچه در اسناد دولتي و ثبتي كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليه همين‌كوچه اعتماد، قبل از آنكه به‌سمت شمال و به‌طرف كوچه كربلا حركت‌كنيم، منزل بسيار بزرگي بود كه خانواده‌اي به‌نام اعتمادي در آنجا زندگي‌مي‌كردند و در سالهاي كودكي من يكي از فرزندانشان به‌نام رضااعتمادي همبازي من بود. پسري باهوش و بسيار درس‌خوان. پدرش وعمويش كه در همان منزل با آنها زندگي مي‌كرد، در بازار مشهد به‌شغل‌پارچه‌فروشي اشتغال داشتند. اين رضاي اعتمادي كه تقريباً همسن من‌بود؛ يكي از همبازيهاي من بود.‌
از نقطه منزل خانواده اعتمادي - كه احتمالا همان منزل اعتمادالتوليه‌بود و كمي پله مي‌خورد و به‌پايين مي‌رفت - وقتي به‌سمت چپ و به‌اندازه‌دو سه منزل به‌طرف شمال مي‌رفتيم كوچه، يك پيچ به‌طرف غرب‌مي‌خورد و مجدداً به‌سمت شمال ادامه پيدا مي‌كرد به‌سوي كوچه كربلا.‌ در همين تقاطع كوتاه، در سمت جنوب كوچه منزل بزرگي بود كه به‌نام‌منزل كمالي مشهور بود. من آقاي كمالي را كه با كلاه دوره‌دار كارمندان‌عصر رضاشاهي از خانه بيرون مي‌آمد، ديده بودم. مردي در سن ‌0‌6 -50 سالگي. آيا از اولاد همان كمالي شاعر مقتدر و معروف خراساني بود كه‌در <سفينه فرخ> نمونه قصايدش آمده است؟ شايد! بگذريم. منزل كمالي كه‌منزل نسبتاً بزرگي بود يك منزل كوچك هم ضميمه‌اش بود كه به‌نام‌سراچه آقاي كمالي شناخته مي‌شد. منزل كوچكي بود كه كاملا مستقل ازمنزل اصلي كمالي بود.‌
نخستين يادهايي كه از مرحوم اديب دارم، هنگامي بود كه او هنوزمنزلي نخريده بود و در سراچه كمالي مي‌نشست. به‌رهن يا به‌اجاره؟نمي‌دانم. از اين سراچه كمالي تا منزل ما، به‌لحاظ هندسي، دو منزل بيشترفاصله نبود؛ اما براي رسيدن ما از منزل‌مان به‌سراچه كمالي كه منزل‌مرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير مي‌كرديم‌تا مي‌رسيديم به‌سراچه كمالي، يعني چهار پنج دقيقه راه بود.‌
نمي‌دانم مرحوم اديب از كي در سراچه كمالي ساكن شده بود. اين قدرمي‌دانم كه سالها پس از آن بود كه يكي دو كوچه آن طرف‌تر، قدري‌به‌طرف شمال و قدري به‌طرف شرق، در كوچه حمام هادي‌خان منزلي‌خريد و تا آخر عمر در همان منزل مي‌زيست.‌ من از سن چهار - پنج سالگي خود به‌خوبي به‌ياد مي‌آورم دوران اقامت‌مرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالي زندگي مي‌كردند و من‌و مرحومه مادرم به‌ديدار ايشان به‌آنجا مي‌رفتيم.‌
شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندي خودمان با مرحوم اديب آغازمي‌كردم. همسر مرحوم اديب كه طيبه خانم نام داشت، دختر حليمه خانم‌بود و حليمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهربود و محرم بودند. وقتي كه مادرم در جواني، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همين حليمه‌خانم با مهرباني و لطف بسيار ماهها در منزل ما ماند كه چراغي را روشن بدارد و خانه از زن و زندگي خالي نباشد.‌
حليمه‌خانم يك پسر داشت به‌نام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همين‌يادداشت‌ها درباره او و فضايل او به‌تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت ويك دختر كه آن دختر همان طيبه‌خانم بود و همسر مرحوم اديب.‌ تصور مي‌كنم نخستين خاطرات من از طيبه‌خانم و مرحوم اديب‌به‌سال 23 - 1322 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كمالي‌زندگي مي‌كردند. قرب جوار و قرابت خانوادگي سبب شده بود كه رفت وآمد مرحومه مادرم و من به‌منزل مرحوم اديب، در سراچه كمالي، مكرر و بسيار باشد و آمدن آنها به‌منزل ما.‌
اولين كتابي را كه در روي طاقچه كتابهاي مرحوم اديب و شايد دركنار بستر استراحت او به‌ياد مي‌آورم، در همان حدود پنج - شش سالگي، <ديوان حكيم سوري> بود كه من از عنوان آن خنده‌ام مي‌گرفت بي‌آنكه‌بدانم <حكيم> يعني چه و <ديوان> يعني چه و <سوري> چرا؟‌
قبل از اينكه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالي به‌منزل‌ملكي خودش - كه تا آخر عمر در همانجا مي‌زيست و در كوچه حمام‌هادي خان قرار داشت - سخني بگويم بد نيست به‌يك منزل تاريخي درهمان نزديكي سراچه كمالي اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخ‌مرتضاي عيدگاهي بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70 - 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل به‌همان اعتبار و اهميت باقي است واحفاد مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي (شهيدي) در آن منزل مراسم‌دهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار مي‌كنند و شايد اكنون تبديل‌به‌نوعي حسينيه شده باشد.‌
در منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي كه خود از وعاظ ومنبري‌هاي بسيار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسم‌عزاداري محرم و صفر، روزهاي جمعه، صبح‌ها، نيز مجلس روضه برقراربود و اين منزل با سراچه كمالي - يعني محل سكونت مرحوم اديب - يكي‌دو منزل بيشتر فاصله نداشت.‌
درباره انزواي مرحوم اديب و يا محدوديت انتخاب همنشينانش جاي‌ديگر به‌تفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط به‌اجمال مي‌گويم كه‌مرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودي داشت و در اين محدوده،روزهاي جمعه غالباً به‌منزل مرحوم حاج شيخ مرتضا مي‌رفت و در اتاقي‌كه در سمت در ورودي و سمت شرقي منزل بود، مي‌نشست و چپق‌مي‌كشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاي عيدگاهي بسيار مأنوس بود.‌
به‌درستي به‌ياد ندارم كه در چه سالي مرحوم اديب آن منزل كوچه‌حمام هادي خان را خريد و از سراچه كمالي به‌منزل شخصي خود نقل‌مكان كرد. تصور مي‌كنم قبل از سال 1328 يا كمي بعد از آن بود.‌
منزلي كه در كوچه حمام هادي خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگي داشت، منزلي بود در سمت جنوبي كوچه حمام هادي خان و پله‌مي‌خورد و مي‌رفت به ‌پايين. البته از سطح اصلي كوچه هم دري به‌چنداتاق شمالي - كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت - باز بود؛ولي رفت و آمد از پله‌ها بود به‌پايين و بعد به‌داخل منزل و آنگاه رفتن ازپله‌هاي سمت شمالي به‌بالا و وارد شدن به‌اتاق بزرگي كه مهمانخانه‌اديب بود.‌
در سمت غربي منزل، ايوان كوچكي قرار داشت و در كنار اين ايوان‌يك اتاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاي خصوصي و خانوادگي مرحوم‌اديب در همان اتاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل مي‌داد.‌
تا آنجا كه به‌ياد مي‌آورم، در اين كتابخانه قفسه‌بندي وجود نداشت وكتابها روي <رف>ها و طاقچه‌ها چيده شده بود. البته در اتاقهاي ديگرهم مقداري كتاب بود كه جزئيات آن را به‌درستي نمي‌توانم به‌ياد بياورم.در اتاق تدريس مرحوم اديب هم - كه در سردر مدرسه خيراتخان قرارداشت و درباره آن به‌تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت - مقداري كتاب‌بود. آنجا نيز كتابها در طاقچه‌ها و رفها قرار داشت؛ يعني از قفسه‌بندي‌خبري نبود.‌
در برآوردي كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، ازمجموعه كتابهاي مرحوم اديب دارد، تصور مي‌كنم چيزي حدود هزار وپانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايي را كه من در عالم كودكي،فضولتاً باز مي‌كردم، دايره‌مانندي در صفحه اولش بود كه در آن دايره، نام‌مالك كتاب، يعني مرحوم اديب، ثبت شده بود.‌آن سالها كه من به‌منزل مرحوم اديب به‌طور پيوسته رفت و آمدداشتم نسخه خطي نمي‌شناختم. بنابراين نمي‌توانم به‌ياد بياورم كه درميان اين كتابها آيا نسخه خطي هم وجود داشت يا نه؟
بعد از انتقال مرحوم اديب به‌منزل شخصي‌اش، فاصله منزل ما تا منزل‌او قدري دور شده بود، با اين همه حداكثر 12 - 10 دقيقه پياده بيشتر نبود.نزديك‌ترين حمام به‌منزل ما همان حمام هادي خان بود و من گاه كه به‌آن‌حمام مي‌رفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا مي‌ديدم. نه منزل ما و نه منزل‌مرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمام نداشت. شايد در تمام خيابان‌تهران - كه يكي از مهمترين خيابانهاي آن روزگار مشهد بود - منزلي كه‌حمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.‌

شاگردي من درخدمت اديب‌
خويشاوندي نزديك ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردي من درخدمت او، يك معضل رواني براي طفل 9 - 8 ساله‌اي كه من بودم، شده‌بود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه به‌تفصيل در جاي ديگر يادآور شده‌ام، هرگز به‌دبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرم‌مرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسي و مقدمات زبان عربي در حدجامع‌المقدمات، يعني تقريباً تمام كتابهاي آن مجموعه را از شرح امثله‌تا تصريف و هدايه و صمديه و انموذج و عوامل جرجاني و عوامل‌منظومه و حتي كبري في‌المنطق را. و من بر اغلب اين كتابها با همان خط كودكانه‌ام حاشيه دارم و <ان قلت و قلت>هاي خنده‌دار. يكي از آنها كه‌به‌يادم مانده، اين است كه وقتي ميرسيدشريف در مبحث تناقض مي‌گويد :<چنانك گويي هريك از انسان و طيور و بهائم فك اسفل را مي‌جنبانند درحال مضغ> با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسي، ايراد خود را به ‌عربي نوشته‌ام كه <هذاالمثال غلط لان الطيور لامضغ لهم.> و <لهم> را هم به‌ضمير جمع مذكر آورده‌ام. و اينها همه در سنين بسيار خردسالي‌من بود.‌
وقتي در سن ميان 9 - 8 سالگي مرا به‌درس سيوطي (البهجه المرضيه‌في شرح الالفيه) روانه كردند، روز اول كه خواستم وارد اتاق مدرس اديب‌شوم، هم سن اندك و هم جثه كوچك و ريز و پيز من، سبب خنده‌طلبه‌هايي شده بود كه در 19 - 18 سالگي مي‌خواستند در درس‌سيوطي اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخي گفتند:< تو كوچولويي؛‌بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم!> و دسته‌جمعي‌ خنديدند. آنچه در آن روز نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگي‌و ترس، به‌هيچ بياني قابل توصيف نيست. بالاخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم اديب نشستم.‌
مرحوم اديب پشت به‌پنجره‌اي مي‌نشست كه به‌بست پايين‌خيابان باز مي‌شد. ايوانك بسيار كوچكي در حدود يك متر شايد پشت آن‌پنجره بود. روشني اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه مي‌گرفت؛ نه لامپ‌برقي بود و نه چراغي. اصلا در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برق‌نداشت يا بعضي قسمت‌هايش چنين بود. طلبه‌ها در اتاقهاي خود چراغ‌نفتي روشن مي‌كردند. به‌همين دليل روزهاي ابري، هواي اتاق مدرس‌ قدري تاريك مي‌شد. مرحوم اديب پشت به‌همان پنجره مي‌نشست وحلقه‌هاي نيم‌دايره‌اي بر گرد او از كوچكترين دايره - كه نزديكتر به‌اوبود - تا وسيع‌ترين دايره كه به‌ديوارهاي اتاق مي‌كشيد، شكل مي‌گرفت. سعي طلبه‌هاي جدي اين بود كه در همان حلقه‌هاي اول جا بگيرند. من‌هم در همان روز اول رفتم و در همان نيم‌دايره نخستين كه نزديكتربه‌پنجره و استاد بود، نشستم. كتاب سيوطي چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايم‌خريده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتاب‌نسبتاً بسيار بود ولي در آن هنگام سيوطي نداشتيم.‌
بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادي در حوزه‌خراسان - و شايد هم سراسر ايران - بود كه براي گذران زندگي‌اش ماهانه‌از هر شاگرد مبلغ ناچيزي مي‌گرفت. دفتري داشت كه ماه به‌ماه هر طلبه باپرداختن آن مبلغ ثبت‌نام مي‌كرد. مبلغ ثبت‌نام با درسهاي متفاوت‌مرحوم اديب تغيير مي‌كرد. ارزانترين آنها سيوطي و سپس مغني و سپس‌مطول بود و درس مقامات حريري كه در تابستانها مي‌داد، گرانترين‌درسها بود.‌
وقتي كه از مدرس اديب وارد مي‌شديد در سمت غربي، بر كاغذي‌مستطيل روي ديوار، با خط نستعليق بسيار زيبايي نوشته شده بود <الكاسب حبيب الله>. اين نوشته در حقيقت عذر مرحوم اديب بود، دربرابر طلاب كه وجهي از ايشان مي‌گرفت؛ يعني نوعي كار و كسب اوست.او به‌هيچ روي حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولي دريافت كند، يا ازوجوهات شرعيه‌اي كه مراجع تقليد به‌طلاب ماهيانه مي‌پرداختند. ممردرآمدي هم جز همين نداشت؛ بنابراين در كار <ثبت‌نام> بسيار جدي بود و در روزهاي آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع مي‌شد كه: <هركس اسمش را ننوشته است بنويسد، وگرنه در درس حاضر نشود.>‌
روز اول را در برابر اين عبارت <هركس اسمش را ننوشته است...>به‌دشواري تحمل كردم و با گريه و زاري رفتم به‌منزلمان نزد پدر و مادرم‌كه بايد پول بدهيد كه من ثبت‌نام كنم. آنها گفتند مقصود آقاي اديب تونيستي. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبت‌نام كنند. استاد مي‌گويد: <هركس اسمش را ننوشته...> روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقين‌كردم كه من هم بايد پول ثبت‌نام را بپردازم. رفتم به‌منزل و گريه و زاري كه: <ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم؛ چون همه، تقريباً ثبت‌نام كرده بودند.> پدرم مبلغ ثبت‌نام را به‌من داد، گفت: <بگير ببر؛ ولي‌مطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستي.> روز سوم وقتي آن عبارت تكرارشد، من كه در صف اول و نزديك‌ترين حلقه متصل به‌استاد بودم، پول رادرآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك به‌استاد شدم كه يعني: <بفرمائيد اين هم حق ثبت نام من!> مرحوم اديب قاه‌قاه خنديد و گفت:<پولت را براي خودت نگه دار!> و با اين عبارت آن اضطراب چندروزه‌به‌پايان رسيد.‌
من پيش از اينكه به‌حلقه درس اديب درآيم، بخش قابل ملاحظه‌اي ازالفيه ابن‌مالك را طوطي‌وار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدري كمتر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم - كه يك فرزند داشت - تمام هم و غم او اين بود كه به‌من چيزي ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندي داشتم، پاره‌هايي از الفيه را ايشان بر من قرائت مي‌كرد و من،بي‌آنكه معني آنها را بدانم، طوطي‌وار حفظ مي‌كردم. از اين بابت در تمام‌محافل مشهد مشهور شده بودم. وقتي با پدرم به‌منزل بعضي از علما، مثلامرحوم حاج ميرزا احمد كفائي - پسر مرحوم آخوند خراساني صاحب‌كفايه‌`الاصول - مي‌رفتيم، فضلاي شهر يكي از خوشي‌هايشان اين بود كه‌مرا در خواندن ابيات الفيه ابن‌مالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يايك بيت را مي‌خواندند، دنباله‌اش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه مي‌دادم، بي‌آنكه بدانم معني آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظه‌اي ازالفيه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خردسالي در سنين 13-14سالگي ابيات بسياري از منظومه سبزواري را، چه بخش منطق آن را و چه‌بخش حكمت آن را، بي‌آنكه معني آنها را بدانم، در حفظ داشتم.‌
الان وقتي در سر كلاس، به‌مناسبت بحثي ادبي يا منطقي يا فلسفي‌بيتهايي از الفيه يا منظومه سبزواري را براي دانشجويان مي‌خوانم، آنها تعجب مي‌كنند. تعجب آنها وقتي بيشتر مي‌شود كه مي‌گويم من اين ابيات‌را در 9 - 8 سالگي حفظ كرده‌ام و بعدها معني آن را به‌درس آموخته‌ام.‌
به دليل همين حافظه نيرومند، وقتي اديب سيوطي را - كه شرح الفيه‌است - درس مي‌گفت و بيت به‌بيت را برطبق شرح جلال‌الدين سيوطي‌توضيح مي‌داد، من از بسياري ديگر طلبه‌ها، چون ابيات را حفظ داشتم، درفهم متن كتاب جلو بودم. جاي ديگر يادآور شده‌ام كه بخش آغازي كتاب‌سيوطي را، پيش از آنكه نزد اديب بخوانم، نزد مدرس ديگري خواندم.روز اولي كه به‌درس آن مدرس (آقاي م.م و از علماي مشهور كنوني كه‌اتاقش در طبقه همكف، سمت شمال غربي مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب به‌سه چهار طلبه ديگري كه شاگردانش بودند، گفت: <لارجل للسيوطي> مي‌خواست به‌زبان عربي، جوري كه من نفهمم، بگويد:اين بچه مرد كتاب سيوطي نيست و گفت: <لارجل للسيوطي> مي‌خواستم‌خودم را بكشم كه اين استاد به‌جاي اينكه بگويد: <ليس هذا برجل‌للسيوطي>، مي‌گويد:<لا رجل...> و اين <لا>، <لاي نفي جنس> است، وجاي كاربردش اينجا نيست. اما بچگي و خجالت در برابر استاد مگرگذاشت كه به‌او بفهمانم كه آقا <غلط مي‌فرماييد!> اندكي بعد درس‌سيوطي اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم به‌درس‌اديب.‌
گفتم كه روز اول طلبه‌ها مرا مسخره كردند و گفتند: <اين بچه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.> بعدها، در مواردي بعضي از پرسشهاي‌طلبه‌هاي ريش و سبيل‌دار را مرحوم اديب به‌من ارجاع مي‌كرد. شايد براي‌تحقير آنها كه شما چقدر كندفهميد و مي‌گفت: <از آن بچه بپرسيد!>‌
من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطي،مغني، مطول و حاشيه (شرح تهذيب‌المنطق تفتازاني) و مقامات حريري‌را در مسير درس او با عشق و علاقه‌اي شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگري چنين توفيقي نصيبش شده باشد. بار دوم كه به‌درس مطول او رفتم، وقتي بود كه شرح منظومه سبزواري وقوانين مي‌خواندم و به‌سرم زد كه يك بار ديگر و با چشم‌اندازي ديگرمطول را در درس اديب حاضر شوم. بسياري طلبه‌ها مرا مسخره‌مي‌كردند كه طلبه‌اي كه شرح لمعه و قوانين مي‌خواند، مطول خواندنش‌چه معني دارد؟ اما من با نگاه ديگري اين بار به‌درس مطول اديب‌مي‌رفتم.‌
در تابستانها مقامات حريري به‌ما درس مي‌داد و علم عروض و قافيه.عروض را از روي كتابچه‌اي كه خود نوشته بود، به‌ما املا مي‌كرد.مي‌نوشتيم. بعد توضيح مي‌داد و شعرها را تقطيع مي‌كرد و در اوزان‌مختلف شعرهاي گوناگون از حافظه شاهد مي‌آورد.‌
من تاريخ دقيق شروع درسهاي مختلف او را يادداشت نكرده‌ام. تنهادر دفترچه درس عروض نوشته‌ام: <كتاب گوهرنامه در علم عروض وقافيه در تاريخ 3/2/35 شروع شد به‌پاكنويس. چركنويس در تاريخ‌شهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.> و اين نشان مي‌دهد كه درهنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشته‌ام. دفتريادداشت من با اين عبارت شروع مي‌شود: <كتاب گوهرنامه در علم‌عروض و قافيه از تأليفات حضرت بندگان حجه‌`الحق استادنا الاعظم آقاي‌اديب نيشابوري دام ظله العالي> و اين عبارتي بوده است كه آن مرحوم‌خود بر ما املا كرده است!‌
يكي از سنتهاي قريب چهل سال معلمي من در دانشگاه تهران - كه‌همه دانشجويان آن را به‌نيكي مي‌شناسند - اين است كه هرگز يادداشت وكتاب به‌سر كلاس نمي‌برم و تمام اتكاي من به‌حافظه است. وقتي كه‌بخواهم مثنوي يا شاهنامه يا خاقاني درس بدهم - يعني متن تدريس كنم - مثل مرحوم اديب كتاب يكي از دانشجويان را مي‌گيرم و درس را شروع‌مي‌كنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديع‌الزمان فروزانفر نيز همين‌شيوه را داشت.‌
وقتي وارد اتاق مدرس مي‌شديم و همه مي‌نشستند، مرحوم اديب‌مي‌گفت: <كتاب بدهيد!> يكي از طلبه‌ها كه در همان حلقه اول نزديك‌به‌استاد نشسته بود كتابش را مي‌داد و خود از روي كتاب طلبه كناري‌اش‌ گوش مي‌داد. اديب مي‌پرسيد:<كجا بوديم؟> مي‌گفتيم: مثلا در صفحه فلان‌و آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را مي‌گشود و نگاهي‌به‌صفحه مي‌انداخت و كتاب را مي‌بست و انگشتش را لاي صفحه نگه‌مي‌داشت و از حافظه، تقريباً، تمامي آن صفحه را درس مي‌گفت و گاه دراين فاصله نگاهي به‌صفحه مي‌انداخت و عبارات را تقرير مي‌كرد.‌
در روزگاري كه من به‌درس مطول او مي‌رفتم، معروف بود كه بيست يا سي دوره مطول را - تا آن روزگار - از آغاز تا پايان درس گفته بود. به‌همين‌دليل تقريباً نيازي به‌كتاب نداشت.‌
محبوب‌ترين درسش و از لحاظ قيمت ثبت‌نام، گرانترين درسش‌همان مطول بود، در ميان درسهايي كه در طول سال مي‌داد. اما در ميان‌درسهاي تابستاني‌اش <مقامات حريري> از همه گرانتر بود. حال شما تصور مي‌كنيد چه مقدار پول براي مطول مي‌گرفت؟ همين مطولي كه ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ يعني سي ريال بود در ماه. سيوطي و مغني‌و حاشيه از اين هم ارزانتر بود. با اين همه طلبه‌هاي مشتاقي بودند كه ازپرداختن همين مبلغ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشت درمدرس و در راهرو مدرس مي‌ايستادند و گوش مي‌دادند و از درس او بهره‌ مي‌بردند؛ زيرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند!‌
مَدرس اديب، اتاقي بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك در ورودي داشت از راهروي كه مي‌رسيد به‌طبقه دوم و پنجره‌اي هم به‌بيرون‌داشت، به‌طرف بست پايين خيابان براي تهويه و روشني. ديگر هيچ دريچه‌و روزنه‌اي وجود نداشت. به‌همين دليل، صبح اول وقت، هنگامي كه‌مي‌آمد و قفل در مدرس را مي‌گشود، مي‌رفت و پنجره را باز مي‌كرد تا هواي اتاق كاملا عوض شود و هواي مرده راكد از فضاي مدرس بيرون‌ برود. گاهي بعضي از طلبه‌ها براي اينكه جايي نزديكتر به‌استاد پيدا كنند، هجوم مي‌آوردند و اديب مي‌گفت:<صبر كنيد.> اجازه ورود نمي‌داد، تا هواي‌اتاق كاملا عوض شود. سپس مي‌گفت: <بيائيد.>‌
درس را با <بسم‌الله الرحمن الرحيم> آغاز مي‌كرد و پاره‌اي از متن را مي‌خواند و شروع مي‌كرد به‌تفسير عبارات. در خلال اين يك ساعت - كه‌مثلا درس مطول بود - از شعر فارسي و عربي آنقدر مي‌خواند كه مايه‌حيرت بود؛ يعني به‌تناسب مباحث كتاب و شواهدي كه در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسي نمونه‌هاي بسياري مي‌آورد و ما غالباً مي‌نوشتيم.‌
در بسياري موارد، قبل از اينكه درس را آغاز كند و با عبارات مصنف،سطر به‌سطر، حركت كند، مي‌گفت:<بنويسيد.> و اين اختصاص به‌درس‌مطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز مي‌شد.‌ اين <بنويسيد> اديب يكي از ممتازترين وجوه درس او بود. بسياري ازشاهكارهاي متنبي و ابوالعلاء و ديگر كلاسيك‌هاي ادب عرب را بر ما املا مي‌كرد و بيت به‌بيت آنها را تفسير مي‌كرد و تمام اينها غالباً ازحافظه‌اش بود. تنها قصايد معرّي و متنبي و بزرگان ادب عرب نبود كه‌اديب بر ما املا مي‌كرد، بسياري از شعرهاي فرخي و منوچهري ومسعودسعد را نيز مي‌خواند تا ما بنويسيم. درس مطول اديب، خاصه،دايره‌`المعارف ادب فارسي و ادب عربي، و بي‌هيچ اغراق نمونه درخشان‌درس ادبيات تطبيقي ميان فارسي و عربي بود. در درس مقامات حريري‌نيز همين رفتار را داشت.‌
گاه از شعرهاي خويش نيز بر ما املا مي‌كرد و ما مي‌نوشتيم. من به‌هيچ‌روي به‌خودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعر او، نگاهي انتقادي داشته‌باشم، بگذريم.‌به تناسب فضاي درس، در كنار استشهاد به‌شعرهاي قدما، گاه‌قطعه‌اي يا بيتي از خويش نيز مي‌خواند. خوب به‌ياد دارم كه وقتي در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابن‌راوندي زنديق را كه‌به‌جاي <هو الذي> ضمير <هذا الذي> اسم ظاهر را آورده است و گفته‌است:‌
كم عاقل عاقل اعيت مذاهبه 
و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذي ترك الاوهام حائره 
و صير العالم النحرير زنديقا
مي‌خواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:‌
فلك به‌مردم نادان دهد زمام مراد 
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس‌
‌ و ما نيز گفته‌ايم:‌
اين نيلگون فلك ز نخستين جفا كند
با اهل فضل گردش ريب و ريا كند
‌ در مورد كلمات آخر مصراع دوم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سال‌درست نمي‌دانم كه همين جور خواند يا به‌جاي <ريب و ريا> كلمه ديگري‌را آورد. حتماً در ديوان او، صورت اصلي اين بيت محفوظ است. 
حلقه‌ درس اديب، بيش و كم نوعي جلسه بحث از ادبيات تطبيقي، يعني‌جستجو در بده بستان‌هاي فارسي و عربي، نيز بود كه گاه به‌تناسب‌موضوع پيش مي‌كشيد. مثلا در درس مقامات حريري، در همان اوايل كتاب‌وقتي حريري بيت معروف واواء دمشقي:‌
فامطرت لؤلؤاً من نرجس فسقت 
ورداً و عضت علي العناب بالبرد
را نقل مي‌كند تا قهرمان داستانش، يعني ابوزيد سروجي نبوغ شعري‌خود را به‌رخ حاضران بكشد، اديب بلافاصله مي‌خواند:‌شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد...‌
كه البته بيت بسيار مشهوري است و در كتب بديع فارسي، متأخرين آن‌را به‌همين مناسبت نقل كرده‌اند.‌از شعر معاصران بيش از هركسي از شعر ايرج، در مطاوي گفتارش،مي‌توانستي ببيني كه با آن لحن خاص، مثلا مي‌خواند:‌
دو ذرعي مولوي را گنده‌تر كن‌
خودت را <قصه>خواني معتبر كن‌
سر منبر اميران را دعا كن‌
به صدق ار نيست ممكن، با ريا كن‌
بگو از همت اين والي ماست‌
كه در اين فصل پيدا مي‌شود ماست‌
بگو از سعي اين دانا وزير است‌
كه سالم‌تر غذا نان و پنير است‌
تمام <قصه>خوان‌ها بي‌سوادند
تو را اين موهبت تنها ندادند
و از حكيم سوري، ابياتي از اين دست:‌
غير از حليم و روغن چيزي نمي‌پسندم‌
گر تو نمي‌پسندي، تغيير ده غذا را
با اينكه خود را از <نسل اسكندر> مي‌شمرد و نسبت <اسكندري‌هروي> را درباره خويش همواره تكرار مي‌كرد،وقتي قصيده بهار رامي‌خواند:‌
آنگه كه ز اسكندر و اخلاف لعينش‌
يك عمر كشيديم بلايا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقين خراسان‌
از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را
با شور و هيجان مي‌خواند و بهار را مي‌ستود.‌
در آن سالهاي نوجواني، در اوقات غيردرسي و فراغتهاي‌شهرستاني آن ايام، به‌هرنوع كتابي سر مي‌زدم. كتابخانه آستان قدس وبعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براي من موهبتي بود. تمام نوشته‌هاي ‌سيد احمد كسروي را خواندم. در يكي از مقالاتش كنايه‌اي داشت به‌بهاركه مثلا وقتي ميرزا نصرالله <بهار شرواني> مهمان پدر تو بوده است وفوت شده است، تو شعرهاي او را برداشته‌اي و به‌نام خودت كرده‌اي وتخلص <بهار> را هم از او ربوده‌اي! در عالم كودكي و نوجواني اين نكته را با هيجان بسيار به‌عنوان يك كشف بزرگ نزد اديب بردم و نقل كردم و نظر او را در اين باره جويا شدم. فرمود: <بسيار خوب! قصيده <فتح دهلي> را ازچه كسي برداشته؟ <جغد جنگ> را از كجا آورده است؟> مقداري ازشاهكارهاي بهار را نام برد كه مربوط به‌سالهاي اواخر عمر بهار بود. وبدين‌گونه نظر خودش را درباره بهار و پاسخ مرا به‌شيواترين اسلوبي بيان‌فرمود.‌